۶۷.خدافظی

70 10 2
                                    

#پارت_شصت_و_هفتم 💫
( کانر ):

با حس درد بد بازوم چشمامو باز کردم.
به اطرافم نگاهی انداختم و فهمیدم که توی سرزمین یخ زده ام.
_ دردناکه مگه نه؟
نشستم و شونم رو تو دستم گرفتم ... به نشانم نگاه کردم که برق میزد و حدس میزدم که این درد لعنتی مربوط به همین برق زدنه. 
من: آخ شونم ... اینجا چه خبره؟
به اژدهام نگاه کردم که کنارم نشسته بود.
_ بهت هشدار داده بودم مگه نه؟ این اتفاقی که برات افتاده به خاطر دست کم گرفتن اژدهای نیلگونه ... یادت نره ... بین من و تو هنوز یکی هست که باید این بار رو به دوش بکشه.
×××××
چشمام رو باز کردم که نور خورشید چشمام رو زد.
دستمو از روی بازوم برداشتم و روی تخت نشستم.
منظورش از بار چی بود؟
به نشانم نگاه کردم که به نظر عادی میومد.
پس چرا تو خوابم اونطوری برق میزد؟
×××××
( کایلا ):

_ لرد مارکس آماده سازی ها انجام شده و آماده ی حرکت هستیم.
عمو: بسیار خب ... به زودی حرکت میکنیم.
جیمز اومد سمتمون و نگاه غمگینی به کیت که کنارم وایستاده بود انداخت.
جیمز: مراقب خودت باش کایلا ... هیچ وقت فکر نمیکردم که ترک کردن اینجا انقدر ناراحتم کنه ... ولی مجبورم که برم.
من: نمی‌دونم چطور بابت همه ی کارایی که برام کردی ازت تشکر کنم جیمز ... ممکنه حرفم احمقانه به نظر برسه اما نمی‌دونم بدون تو اوضاع اینجا چطوری میشه.
جیمز: متاسفانه دستور دستوره پرنسس ...
به کیت نگاه کرد و گفت: تازه داشت از اینجا خوشم میومد.
نگاه مشکوکی بهشون انداختم.
من: ببخشید جیمز ... مجبورم چند لحظه تنهات بذارم ... می‌خوام از آرسن خدافظی کنم.
جیمز: حتما ... مشکلی نیست.
هم میخواستم یکم باهم تنها باشن تا خدافظی کنن و هم میخواستم خودم از آرسن خدافظی کنم.
رفتم سمتش که پشتش به من بود و داشت زین اسبش رو تنظیم میکرد.
من: واقعا میخواستی بدون خدافظی از من بری؟
با شک برگشت سمتم.
من: می‌دونم که این اواخر اوضاع بینمون یکم بهم ریخته اما ... نمی‌خواستم که بدون خدافظی بری ... امیدوارم سفر بی خطری داشته باشی.
آرسن: ممنونم پرنسس ... و مطمئن باشید بدون خدافظی نمی‌رفتم ... ما سالهاست که بهترین دوست های همدیگه هستیم ... هیچ چیز نمیتونه این واقعیت رو تغییر بده ..‌. من یه معذرت خواهی هم بهت بدهکارم ... این هفته های آخر خیلی برات دردسر درست کردم ... اون موقع که باید مراقبت می‌بودم نبودم ... همیشه میخواستم که خوشبختی رو پیدا کنی ... فکر نمی‌کردم بتونی اینجا پیداش کنی ولی ... با چشمای خودم دیدم که کانر واقعا بهت اهمیت میده ... اگه فقط یه نفر باشه که بتونه ازت محافظت کنه و بتونه کمکت کنه که راز قدرت هات رو بفهمی و برشون گردونی اون یه نفر کانره. 
عمیق بهش خیره شدم و تو فکر رفتم.
آرسن: کایلا من ...
با شنیدن غرش و باد شدیدی که شروع به وزیدن کرد به بالای سرم نگاه کردم که دیدم کانر داره با سرعت بهمون نزدیک میشه. 
چشمام رو بستم که گرد و خاک توش نره.
بهم نزدیک شد و کنارم فرود اومد و به شکل خودش در اومد.
کانر: صبح به خیر عزیزم.
با اخم نگاش کردم.
من: دیر کردی خودشیرین ... دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که اصلا نمیای.
به پشت سرم که آرسن وایستاده بود خیره شد.
کانر: که اینطور.
حس کردم از اینکه داشتم با آرسن حرف میزدم خوشش نیومده ... ولی من که نمیتونستم بذارم بدون خدافظی بره ... هر چی نباشه چند ساله میشناسمش.
با صدای عمو هر دومون برگشتیم سمتش.
عمو: پرنس کانر ورود با شکوهی داشتید ... به نظر میرسه بالاخره تصمیم گرفتید ما رو هم ببینید.
کانر: منو ببخشید لرد مارکس ... می‌دونم از وقتی که اومدید اوضاع بهم ریخته بوده اما می‌خوام ازتون تشکر کنم که بهم اعتماد کردید تا رهبر مردم باشم و از برادر زادتون مراقبت کنم.
عمو: امیدوارم ناامیدم نکنی جوون.
برگشت سمت من و چیزی از زیر شنلش در آورد.
عمو: یه چیزی برات دارم کایلا.
جعبه ی آبی رنگ کوچیکی رو به دستم داد.
عمو: از چای مادرت توی این جعبه هست ... خود مردم شخصا گیاهش رو برات چیدن ... می‌دونم چیز زیادی نیست اما هر وقت دلت برای خونه تنگ شد میتونی با بو کردن این چای یاد ما بیفتی.
بغض کردم و اشک جلوی دیدم رو گرفت.
عمو بغلم کرد و منم بیشتر خودمو بهش فشردم.
من: دلم برات تنگ میشه عمو.
عمو: منم همینطور عزیزم ... مواظب خودت باش.
سرم رو بوسید و ازم جدا شد.
همه سوار اسباشون شدن و تو یه ردیف وایستادن.
عمو: سربازا ... حرکت کنید.
همه با دستور عمو شروع به حرکت کردن.
کانر کنارم وایستاد.
کانر: چیشده؟
من: از وقتی که یادمه عموم و جیمز و آرسن کنارم بودن ... هیچ وقت فکر نمیکردم مجبور باشم باهاشون خدافظی کنم.
دستشو دور شونم انداخت و با یه دست بغلم کرد که باعث شد اشکام روی صورتم بریزه.
کانر: اما این خدافظی همیشگی نیست ... بازم میبینیشون ... قول میدم. 
خواستم دستامو دورش حلقه کنم اما با شنیدن صدای شیهه ی یکی از اسبا ازش جدا شدم.
من: چیشد؟
_ چرا وایستادی؟ حرکت کن ... همین حالا.
عمو: داری چیکار می‌کنی کاپیتان؟

Violet Where stories live. Discover now