۱۴.مقامات

118 21 120
                                    

#پارت_چهاردهم 💫
من: همینطوری ... آروم پاشو بذار توی آب نمک ... آب نمک درد پاش رو سریع آروم می‌کنه.
میا: بانوی من ... به نظر میرسه خیلی درباره ی اسب ها اطلاعات دارید.
من: همینطوره ... ولی ... من خودمم همه ی اینا رو از کس دیگه ای یاد گرفتم.
بعدم به آرسن نگاه کردم که با فهمیدن منظورم اخم ریزی کرد.
صورتش از مشتی که خورده بود کبود و قرمز بود.
از وقتی اومده اینجا یه کلمه هم حرف نزده ... و می‌دونم که همه ی اینا به خاطر حرفای جیمزه.
لعنتی ... اگه فقط نیومده بود تو اتاقم ... همه ی اینا تقصیر منه.
جیمز: بانوی من مواظب باشید.
متعجب و نفهمیده نگاش کردم.
با ریختن مایعی روی لباسم از پشت یهو سیخ وایستادم.
وای خدا ... یخ کردم.
متعجب به لباسام و بعدم به پشت سرم نگاه کردم.
پسر کوچولویی رو دیدم که روی زمین افتاده بود و کوزه ای کنارش.
لباسم از شرابی که توی کوزه بود و روم ریخته شده بود سرخ شده بود.
_ بانوی من ... من متاسفم ... لطفاً منو عفو کنید ... لطفاً مجازاتم نکنید من ... من نمی‌خواستم که ...
صدای پچ پچ خدمتکارا تو گوشم پیچید.
_ وای نه ... اون تازه اینجا خدمتکار شده ... هنوز خیلی کوچیکه.
_ تازه پدرش رو توی جنگ از دست داده ... خیلی گناه داره.
رو به روی پسر بچه روی زمین نشستم و دستش رو گرفتم.
من: حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟ بلند شو بشین.
_ پرنسس ... لباساتون.
من: مهم نیست ... اتفاق بود ... مهم اینه که حالت خوبه. قول بده دفعه ی بعد بیشتر مواظب باشی ... باشه؟
_ ب ... بله سرورم.
کیت: اوناهاش ... اونجاست.
برگشتم سمت صدا که دیدم کیت بدو بدو داره میاد سمتم و پشتش چند تا نگهبانن.
کیت: کایلا محض رضای خدا ... کجا بودی؟ همه جا رو دنبالت گشتیم.
من: چیشده؟
انگار تازه متوجه لباسام شد چون چشماش گرد شد.
کیت: لباسات ...
×××××
من: چییی؟؟؟ یه جلسه برای جنگ؟ اونم همین الان؟
کیت: درسته ... و سر و وضعت هم کاملا مناسبه.
چشم غره ای بهش رفتم.
کیت: بیا ... فعلا اینو روی لباست بپوش.
یه ردای مشکی بهم داد که روی سر شونه هاش اژدها های طلایی داشت.
من: صبر کن کیت ...
کیت: متاسفم کایلا ... باید میدونستم که ژنرال ها یه همچین کاری میکنن.
من: نگران نباش ... من یه پرنسسم ... تا حالا با خیلی از مقامات عالی رتبه صحبت کردم ... مشکلی نیست نه؟
کیت: متوجه نیستی کیت ... اونایی که توی اون اتاقن فقط عالی رتبه های عادی نیستن ... خیلی چیزها هستن که تو باید درباره ی سیاست های این سرزمین بدونی ... اونا همیشه به فکر منفعت خودشونن ... حتما خیلی منتظر لحظه ای بودن که یهویی غافلگیرمون کنن ... حالا باید چیکار کنیم ... همه ی زحماتمون داره به باد میره.
دستمو گذاشتم رو شونش.
من: کیت ... نگران نباش ... من نمیذارم هیچ اتفاق بدی بیفته.
×××××
_ اعلیحضرت وارد میشوند.
در رو باز کردن و رفتم تو.
سه تا مرد و یه زن بودن ...
دو تا از مرد ها با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن.
حرفاشون رو میشنیدم که با تحقیر دربارم حرف میزدن.
من: روزتون بخیر ژنرال ها.
بهم محل ندادن و بازم به حرفاشون ادامه دادن.
دیگه داشتم عصبی میشدم.
صدام رو بردم بالا تا حرفاشون رو تموم کنن.
من: اسم من کایلاست.
ساکت شدن که ادامه دادم.
من: پرنسس سرزمین نیل و فرزند اژدهای نیلگون بزرگ ... و ...
ردای دورم رو باز کردم که روی زمین افتاد.
اخمی کردم و با اعتماد به نفس زل زدم توی چشماشون.
من: ملکه ی آیندتون.

Violet Where stories live. Discover now