#پارت_بیست_و_سوم 💫
هممون تو سکوت بدی دور میز نشسته بودیم.
حق با کیت بودیم ... این قصر راز های زیادی داره.
چی فکرشو میکردم چیشد ... الان باید با کانر در حال شام خوردن میبودم ولی حالا ... جلوی ملکه نشستم.
همینطوری تو افکارم غرق بودم که یهو با شنیدن صدای ملکه سرم رو بلند کردم.
_ بایست.
مضطرب از جام بلند شدم.
_ بچرخ.
آروم یه دور چرخیدم.
_ هوم ... خیلی لاغره ... لباشم یکم باریکه ...
کیت: مادر ... لازمه که ...
_ معلومه که لازمه ... نگاش کن ... چطوری با این بدن لاغرش میخواد برای من نوه به دنیا بیاره؟
چشمام گرد شد و حس کردم از خجالت سرخ شدم.
_ بانوی من ...
سمت صدا چرخیدم که دوباره همون پسر بچه رو دیدم.
_ طبیب داروتون رو آماده کرده.
_ آه ... اون داروی تلخ بد مزه ...
من: بازم تو ...
ملکه: اوه ... پس با خبرچین کوچولوی من آشنا شدی ... خیلیا حتی این بچه رو نمیبینن ...
بعد هم برگشت سمت پسر بچه.
ملکه: بگو ببینم پرنس این روزا حالشون چطوره؟ شنیدم قرار شام بهم خورده.
_ پرنس این روزا خیلی مضطرب هستن ...
ملکه: بسیار خب ... برو بهشون بگو که پرنسس دارن تو اتاقشون استراحت میکنن ... حواست بهش باشه.
من: صبر کنید ... این پسر ... خبرچین شماست؟ چرا ازش استفاده میکنید تا جاسوسیه پرنس رو بکنید؟
ملکه: چیزی که تو بهش میگی جاسوسی کردن ... من بهش میگم مراقبت کردن از پسرم ... اون حاضره بمیره ولی پاشو اینجا نذاره ... برای همین زیاد نمیتونم ببینمش ...
یهو شروع کرد به سرفه کردن.
کیت: مادر ... حالتون خوبه؟
ملکه: نمیتونم تصور کنم که دشمنانمون چه قدر خوشحال میشن که منو تو این وضعیت ببینن ... اژدهای اصیلی که خودش رو توی یه اتاق حبس کرده و سقوط کشورش رو میبینه ... تعجبی نداره که کانر ازم متنفره.
درد عجیبی توی صداش بود و این با ظاهر پر ابهتش تضاد داشت.
کیت: مادر ... شما نباید حرف های کانر رو به دل بگیرید ... میدونید که همیشه بدون فکر کردن حرف میزنه.
ملکه: خودت رو گول نزن کیت ... میدونی که همینطوره.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ملکه: فکر میکنی چه بلایی سر کشوری که سیصد ساله تو جنگه میاد؟ احمقانه ست ولی ... من قبلاً خودم طرفدار این جنگ بودم ... معتقد بودم که همه ی قبایل متعلق به ما هستن ... ولی ... وقتی که ... پسر بزرگ ترم رو ... تو جنگ از دست دادم ... اون موقع بود که فهمیدم این جنگ چه بلایی سر من و سرزمین و خانوادم آورده.
پسر ... بزرگ تر؟ یعنی ... علاوه بر کیت و کانر ... یه پسر دیگه هم بوده؟
ملکه: اون فقط یه شاهزاده نبود ... یه رهبر بود ... یه برادر فوق العاده ... همیشه به کیت و کانر میگفت که همدیگه رو دوست داشته باشن و تحت هیچ شرایطی همدیگه رو تنها نذارن ... اما بعد از اینکه خبر مرگش رو آوردن ... دنیایی که یه زمان خیلی زیبا بود ... با غم و ناراحتی و سیاهی پر شده بود ... برای یه مدت طولانی ... زندگی برام بی معنی شده بود ... خسته بودم ... همون موقع بود که مریض شدم ... از طرفی مریضیم ... از طرفی وظایفم به عنوان ملکه ... از طرفی بچه هایی که پدر نداشتن و دشمنانی که همیشه در کمین بودن ...
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone