#پارت_صد_نوزدهم 💫
طنابو توی دستم گرفتم و چرخوندمش.
به هندونه هایی که به عنوان وسیله ی تمرینی گذاشته بودم نگاه کردم ... یکیشون رو به عنوان سایرس در نظر گرفتم ... و چندتای بعدی رو به عنوان اعضای گروه افعی سیاه.
اخمی کردم و طناب رو بیشتر چرخوندم که به خاطر سنگینی تیغ وصل شده بهش به خوبی میچرخید.
من برای محافظت از خودم نیاز ندارم تبدیل بشم ... میتونم با هنرای رزمی که کانر یادم داده هم از خودم محافظت کنم.
مشغول شدم و جوری دخل هندونه ها رو آوردم که انگار واقعا همون آدما جلوی چشمم بودن.
قسمتایی از دستام و پاهام که به خاطر لباسم لخت بود به خاطر تمرین زیاد زخمی و کبود شده بود.
با شنیدن صدایی وایستادم.
_ باورم نمیشه ... خود پرنسسه.
_ تور سلطنتی چند روز دیگه شروع میشه ... پرنسس اینجا چیکار میکنن؟
_ به خاطر همین گفتم بیای اینجا ... پرنسس الان یک هفته ای میشه که صبح میان اینجا و تمرین میکنن ... اولاش اعلحضرت فقط باهاشون تمرین میکردن تا یکم آماده باشن اما نگاه کن پرنسس چی به سر خودش آورده ... کبودی های روی بدنشون هفته ها طول میکشه تا خوب شه.
_ درسته ... پرنسس باید به سر و وضعشون خیلی اهمیت بدن ... پرنس چه فکری راجع بهشون میکنن اگه اینجوری ببیننشون.
دستمو مشت کردم ... آدمای کوته فکر.
برگشتم سمتشون که پشت بامبوها قایم شده بودن ... طناب رو به سمتشون پرت کردم که تیغش بامبوها رو قطع کرد و اون دوتا معلوم شدن ... هه ... از ارشدهای قصر بودن.
من: اوه خدای من ... من خیلی دست و پا چلفتیم ... فکر کردم صدای دوتا زنبور رو شنیدم که ویز ویز میکردن.
_ ب...بانوی من ... ما فقط داشتیم ...
من: فکر کنم داشتید به محل گردهمایی میرفتید نه؟ حالا که تا اینجا اومدید میتونید یکم کمکم کنید و ...
_ متأسفیم بانوی من ولی ما دیرمون شده و باید بریم.
بعدم سریع تعظیم کردن و دور شدن.
پوزخندی زدم ... فکرشو میکردم.
_ داری بهتر میشی.
سریع رومو برگردوندم و کانر رو دیدم که دست به سینه به ستونی تکیه داده بود.
من: کانر ... از کی اونجا وایستادی؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
من: مگه قرار نبود الان مشغول گشت زنی باشی؟
دستاشو از هم باز کرد و به سمت هندونه های له شده ی روی زمین رفت.
کانر: زود برگشتم ... خوشبختانه اونقدی زود برگشتم که نابودی افعی هندونه ای رو ببینم ... تاثیرگذار بود.
من: من فقط داشتم تمرین میکردم.
کانر: فقط داشتی تمرین میکردی ... هر روز میومدی اینجا؟
من: تقریبا.
کانر خبر نداشت که من هر روز صبح زود میام اینجا و تمرین میکنم.
من: تور سلطنتی چند روز دیگه شروع میشه و کلی کار داریم که باید انجام بدیم به خاطر همین هر موقع که وقت خالی داشتم میومدم اینجا و تمرین میکردم.
کانر: با وجود اون همه کار بازم هر روز میای اینجا و تمرین میکنی ... چرا؟ برات سخت نیست؟
من: معلومه که هست ... وقتی که داشتی یادم میدادی گفتی که این وسیله ی دفاعی کار کردنش باهاش خیلی سخته و یکی از سخت ترین سلاح های دفاعیه ... هربار که اشتباه انجامش میدم خودمو زخمی میکنم اما بازم به نظرم فرصت خوبیه ... وقتی تو خونه ی خودمون بودم ارشدهای قبیلمون فکر میکردن که استفاده کردن از سلاح برای دختری مثل من مناسب نیست با اینکه میدونستن من نمیتونم تبدیل شم و از خودم محافظت کنم ... شایدم فکر میکردن اژدهایی که هنرهای رزمی یاد بگیره باعث ایجاد شک میشه ... اما وقتی یاد موقعی میفتم که گیر گروه افعی سیاه افتادم یا وقتی که سایرس منو یه گوشه گیر انداخته بود ... اون موقع اگه این چیزا رو بلد بودم میتونستم از خودم محافظت کنم ... ممکنه الان هم خیلی حرفه ای نباشم اما حداقل اگه دوباره تو همچین شرایطی قرار بگیرم خیالم راحت تره.
کانر: خوبه ... به نظر من که این استایل خیلی بهت اومده.
به سمتم اومد و دستشو روی بازوی لختم و کبودی هام کشید.
کانر: باید اینا رو با باند ببندی ... بذار ببینم.
خودمو جمع کردم و دستمو روی سینش گذاشتم و سعی کردم کمی به عقب هولش بدم.
من: نه نیازی نیست ...
بازوهامو محکم تر گرفت و به خودش نزدیک ترم کرد.
کانر: تکون نخور.
من: کانر صبر کن چیکار میکنی؟
مچ دستمو آروم گرفت و به سمت لبش برد و روی کبودی هامو بوسه ای زد که باعث شد کل بدنم بلرزه.
ازش خجالت میکشیدم ... حرف ارشدها روم تاثیر گذاشته بود و دوست نداشتم کانر اینطوری ببیننتم.
سرشو بلند کرد و تو چشمام زل زد.
کانر: نگو که واقعا به خاطر حرف اون دوتا احمق ازم خجالت میکشی.
من: من فقط ...
کانر: اینا فقط چند تا کبودین ... منم باید دیوونه باشم که به خاطر همچین چیزی نخوام بهت دست بزنم یا بهت نزدیک بشم ... کاملا برعکس.
دستشو روی شونم گذاشت.
کانر: لازم نیست خودتو از من قایم کنی کایلا ... متوجهی؟
لبخندی بهش زدم و دستمو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم که سرشو جلو کشید و لباشو روی لبام گذاشت و به شدت شروع به بوسیدنم کرد که منم مشتاق تر از خودش همراهیش کردم.
به عقب هولم داد که پشتم خورد به ستون و این باعث شد خودشو بیشتر بهم بچسبونه و دستاشو روی پهلوم بکشه ... از دستاش گرمای شدیدی بهم وارد میشد که داشت آبم میکرد.
ما چمون شده؟ یادم نمیاد آخرین بار کی همچین حسی داشتم ... انقدر آروم و مشتاق.
دستامو دور گردنش انداختم و محکم تر بوسیدمش.
موقع هایی مثل این انگار زمان متوقف میشه و من به هیچی فکری نمیکنم جز دستای کانر که اینطوری بغلم کرده و نوازشم میکنه.
لعنتی ... اصلا دلم نمیخواد تموم شه.
کانر با نفس نفس خودشو عقب کشید.
کانر: متاسفم ... یه لحظه کنترلم رو از دست دادم ... میدونم که راحت نیستی تو محوطه انقدر به همدیگه نزدیک باشیم.
من: اشکال نداره ... میدونی ... داشتم به آینده فکر میکردم ... حق با ملکه ست ... این قلمرو نیاز به ثبات داره ... ما باید به این مردم نشون بدیم که کنار همدیگه قوی و متحدیم ... میدونم که یکم طول کشید اما حالا که دیگه مارشال اعظم توی قصر نیست انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده ... نمیدونم چطور بگم اما ... شاید دیگه وقتشه باشه تا یه اقدامی برای بچ ...
ارشد: عالیجناب ...
من و کانر هول کرده به سمت صدا برگشتیم.
آخه الان وقت اومدن بود؟
ارشد: اینجایید عالیجناب ... کل اعضای محکمه دنبال شما میگردن ... نماینده هامون از شمال برگشتن و میخوان که با شما صحبت کنن.
کانر اخمی کرد و نفسشو عصبی به بیرون فوت کرد و سمت من برگشت.
کانر: لعنتی ... باید برم ... امشب ترتیب یه شام دو نفره رو میدم ... بیا پیشم و اون موقع راجع به چیزی که میخواستی بگی صحبت میکنیم ... باشه؟
من: شام؟ عالیه.
کانر: خوبه.
بهم نزدیک شد و لباشو روی پیشونیم گذاشت و طولانی بوسیدم که چشمام گرد شد.
کانر: پس میبینمت.
به سمت ارشد و بقیه رفت.
ارشد: از این طرف عالیجناب ... نماینده ها منتظر شما هستن.
کانر: بسیار خب.
لبخند ریزی زدم و چشمامو با عشق بستم.لباس تمرین کایلا
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone