۸۹.نمیتونم

75 11 0
                                    

#پارت_هشتاد_و_نهم 💫
آرسن: عجله کن کایلا ... هر لحظه ممکنه تونل رو سرمون خراب شه.
سرفه ی شدیدی کردم و با تمام توانم دنبالش دویدم.
من: آرسن ... کجا داریم میریم؟
آرسن: جلوتر یه قسمت محکم و سنگربندی شدست ... هرکاری میکنی فقط واینستا تا بهش برسیم.
با شنیدن صدای سرفه ای سرجام وایستادم.
آتیش شدید شده بود و نمیتونستم خوب ببینم.
با دوباره شنیدن صدای سرفه دقیق تر به اطرافم نگاه کردم که یکی از نگهبانا رو دیدم که روی زمین افتاده بود.
لعنتی ...
برگشتم سمت آرسن که دیدم به چند تا از نگهبانا که پناه گرفته بودن رسیده.
آرسن: زخمی شده ... کسی هست که بتونه کمکش کنه؟
دویدم سمت اون مرد و به زور از جاش بلندش کردم و دستشو دور شونم انداختم.
_ پرنسس ...
سرفه ای کردم و سعی کردم به همراه اون مرد از بین شعله ها در بیام.
صدای بدی اومد که فهمیدم الانه که سقف ریزش کنه.
_ خدای من از پسش برنمیان.
آرسن: کایلا مواظب باش.
قبل از اینکه سقف بریزه خودمو اون مرد رو پرت کردم داخل و همون موقع سقف ریخت و راه خروج بسته شد.
با بدن کوفته و درد شدیدی توی بدنم سعی کردم بشینم.
آرسن دوید سمتم و شونم رو گرفت.
آرسن: کایلا ... عقلت رو از دست دادی؟
_ بانوی من ... ممنونم ... من زندگیم رو مدیون شمام.
لبخند بیجونی بهش زدم.
من: تو هم بودی همین کارو میکردی.
_ ممنون که دوباره به ما پیوستی گروهبان.
سرم رو بلند کردم و لیلی رو دیدم که با اخم بهمون خیره بود.
لیلی: فکر کردم شماها هم مثل بقیه ی اون ترسو ها در میرید ... آخرین چیزی که منتظرش بودم این بود که شماها رو اینجا ببینم.
چشمش به شارلوت خورد و رفت سمتش و یقش رو گرفت.
لیلی: این دیگه چیه؟ بازم این هرزه؟ تاسف‌ باره که زحمتاتون رو برای همچین آدمی هدر دادید.
من: کافیه ... مهم نیست که اون کیه ... ما هیچ کسی رو اینجا ول‌ نمی‌کنیم.
لیلی: اینجا پر از سربازای زخمیه ... این زن هیچ کاری نمیکنه جز اینکه سرعتمون رو کم کنه.
بهش محل ندادم و بحث رو عوض کردم.
من: تو برادرزاده ی مارشال اعظم و ژنرالی ... راهی بلدی که بتونه ما رو به خروجی شرقی ببره؟
لیلی: گفتنش راحت تر از انجام دادنشه ... این زندان جوری ساخته شده که فرار رو برای زندانیا سخت می‌کنه ... همین الان که ما اینجا وایستادیم کل زندان از دود و آتیش پر شده ... کلی هم مواد منفجره هنوز توی تونل هاست ... افراد من تونستن یه سریشون رو قبل از انفجار ببرن بیرون اما هنوز کلی از جعبه ها توی زندانه ... اگه تا حالا هم منفجر نشده از خوش شانسیمون بوده.
آرسن: نمی‌تونیم همینطوری اینجا بشینیم و دست رو دست بذاریم ... این دیوار ها دیگه بیشتر از این نمیتونن تحمل کنن.
لیلی: همگی آماده ی حرکت باشید ... نزدیک هم بمونید و مواظب باشید ... باید یه راه خروج پیدا کنیم.
به سربازا نگاه کردم که زخمی بودن و به همدیگه تکیه داده بودن.
کنار شارلوت نشستم و کمکش کردم بلند شه.
×××××
( کانر ):

_ عجله کنید ... بکشیدشون بیرون.
سربازای زیادی داخل بودن و داشتن یکی یکی از زیر آوار درشون میاوردن.
_ طبیب رو خبر کنید.
سایرس: برای چی انقدر طول کشید؟ تونستید پرنسس و بقیه رو پیدا کنید؟
_ نه قربان ... آتیش خیلی شدیده ... راه ها بسته شده و نمی‌تونیم از این جلوتر بریم ... نمی‌تونیم متوجه بشیم که چه قدر ازمون دورن و کجای تونل ها هستن.
لعنتی ... از اینا آبی گرم نمیشه.
تبدیل شدم و به سمت تپه ای رفتم تا بتونم دید بهتری داشته باشم.
باید تا الان بیرون میومدن ... اون تو چه خبره؟
با شنیدن صدای اژدهام حواسم رو جمع کردم.
_ یادت باشه اون هنوز یه ارتباطی با من داره ... تمرکز کن ... احتمالا بتونی ببینی کجاست و در چه وضعیتیه.
دستمو روی زمین گذاشتم و چشمامو بستم و تمرکز کردم.
تصاویر محوی که می‌دیدم یهو واضح شد و کایلا رو در حال سرفه کردن دیدم.
_ میتونی ببینیش؟
من: آره.
با شنیدن صدای انفجار وحشت زده برگشتم.
_ همه برید عقب ... تونل داره ریزش می‌کنه.
من: کایلاااا.
×××××
( کایلا ):

_ مواظب آتیش باشید ... کنار هم بمونید.
لیلی: یه راه دیگه جلوتر هست ... فقط باید ...
یهو وایستاد که همه پشتش وایستادن.
لیلی: نه ...
من: بازم بستست؟
لیلی: لعنتی ... این چهارمین راهیه که اینطوری بسته شده.
_ این یعنی ... ما واقعا اینجا گیر کردیم.
روی زمین نشستم و سر شارلوت رو تو بغل گرفتم.
من: ژنرال ... باید یه راه دیگه باشه.
لیلی: هیچ راه دیگه ای نیست ... ما همه ی تونل های ممکن رو امتحان کردیم ... همشون بستن.
همه شروع کردن به حرف زدن و همهمه شد.

یهو لیلی برگشت سمتم و بهم نزدیک شد.
لیلی: تو ... تو اژدهای نیلگونی ... ببین من نمی‌دونم قدرت هات چطوری کار میکنن اما ... باید یه کاری باشه که بتونی انجام بدی ... یه راهی درست کنی یه چیزی.
من: من ... مطمئن نیستم.
لیلی: چی؟
_ بانوی من ما همه قدرت شما رو دیدیم ... خواهش میکنم ... شما تنها کسی هستید که می‌تونه ما رو از اینجا ببره بیرون.
یهو همه شروع کردن به التماس کردن.
لعنتی ... شرایط خیلی بدی بود ... چطور میتونستم به این همه آدم توضیح بدم که نمیتونم تبدیل شم.
آرسن: تمومش کنید ... با همتونم.
لیلی: تمومش کنیم؟ هر لحظه ممکنه اینجا رو سرمون خراب شه ... اگه کاری نکنیم هرکسی که اینجاست میمیره ... خب؟ هنوزم نمیخوای کاری کنی؟ چطور میتونی فقط وایستی و هیچ کاری نکنی ... اگه کانر اینجا بود بدون تردید ...
من: من نمیتونمممم.
صدای دادم توی تونل پیچید.
همه ساکت شدن و متعجب نگام کردن.
من: من ...
به آرسن نگاه کردم که نگران و متعجب بهم خیره بود.
من: من اونی نیستم که شما فکر میکنید.

Violet Where stories live. Discover now