۱۲۲. لذت

31 5 2
                                    

#پارت_صد_بیست_دوم 💫

_ منبع رو پیدا کن.
به اطرافم نگاه کردم ... جلوی ورودی یه غار بودم.
من: بازم یه خواب دیگه؟ اینجا کجاست؟ خیلی به نظرم آشناست.
_ برگرد ... منبع رو پیدا کن ... وقتی که برگردی ... همه چیز آشکار میشه.
×××××

آروم چشمامو باز کردم که نور توی صورتم خورد.
یواش یواش به نور عادت کردم و چشمامو کامل باز کردم که دیدم سرم رو سینه ی لخت کانره و کانر هم دستشو روی پهلوم گذاشته.
همه چیز دیشب از جلوی چشمم رد شد که باعث شد لبمو گاز بگیرم و به صورت غرق در خواب کانر خیره بشم.
آروم دستشو از روی پهلو برداشتم و بلند شدم و ملحفه رو جلوی خودم گرفتم و پشت بهش نشستم.
خدای من ... من ... ما ... حتی یادآوریش باعث میشه گر بگیرم ... هر دومون خیلی داغ بودیم.
کانر: صبح به خیر پرنسس.
از پشت بهم چسبید و با دست چپش بازومو نوازش کرد و سرشو برد توی گردنم.
کانر: ببین کی صبح به این زودی بیدار شده.
من: کانر ...
لباشو روی گردنم گذاشت و بوسه ای بهش زد.
کانر: بگو ببینم ... از دیشب لذت بردی؟
احساس کردم از شدت خجالت سرخ شدم و ملحفه رو محکم تر دور خودم پیچیدم و یکم ازش فاصله گرفتم که باعث شد به خنده بیفته.
کانر: داری سعی میکنی چیو ازم قایم کنی؟ هرچیزی که باید می‌دیدم رو دیدم.
بازم چیزی نگفتم که صداش نگران شد.
کانر: کایلا ... لطفا بگو که حالت خوبه ... درد نداری؟
من: درد؟ نه اصلا.
کانر: پس مشکل چیه؟
من: فقط ... از وقتی که اومدم اینجا ارشدها خیلی روی شب اول رابطه ی ما حساس بودن ... همش بهم یادآوری میکردن که حتی اگه حسی نداشته باشم یا حتی اگه درد داشته باشم هم باید تحمل کنم ... این وظیفه ی من بوده و هست که تو رو راضی نگه دارم ... مطمئن نیستم اگه ...
کانر: اون احمقای لعنتی ..‌. انگار که خیلی حالیشونه چی منو راضی می‌کنه ... اون احمقا یکی از مهم ترین دلیلایین که من هیچ وقت برای رابطه تحت فشار نذاشتمت.
به سمتش چرخیدم.
کانر: تو همه ی این سالها می‌تونستم هر دختری رو که میخوام تو تختم داشته باشم ... اما این عقیده رو داشتم که هیچ چیز وحشیانه تر از این نیست که یه زن رو بدون رضایت خودش مال خودت کنی ... اگه بخوام راستشو بگم ... من کسیم که می‌خوام تو رو راضی نگه دارم.
احساس کردم لپام از حس لذتی که از دیشب و حرفای الانش بهم تزریق شد قرمز شد.
من: من ... من لذت بردم.
لبخند خبیثی روی لبش اومد.
کانر: چی گفتی؟ فکر کنم درست صداتو نشنیدم پرنسس ... میشه یه بار دیگه تکرار کنی؟
سریع بحث رو از خودم منحرف کردم.
من: تو هم باید جواب سوال منو بدی ... بدون در نظر گرفتن ارشدها ... توهم از بودن با من لذت بردی؟
سرمو پایین انداخته بودم و ملحفه رو جلوی سینم تو مشتم گرفته بودم.
کانر انگشتشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد و گونمو بوسید.
کانر: حتی اگه میخواستمم نمی‌تونستم در برابرت مقاومت کنم ... تو خیلی ظریف و شیرین بودی ... فقط در آغوش گرفتنت باعث شد همه ی دردا و رنجام از بین برن ... نمیدونی چه قدر منتظر بودم تا انقدر بهت نزدیک بشم.
دستشو روی صورتم گذاشت و جلوتر کشیدم جوری که لباش چند سانت با لبام فاصله داشت که باعث شد چشمامو ببندم.
کانر: اگه میتونستم بازم از اول باهات باشم بازم ...
با صدای تق تق در یهو به خودم اومدم و هول خودمو عقب کشیدم.
میا: عالیجناب فرستاده های منطقه ی شمالی در سالن اصلی جمع شدند و خواستار ملاقات با شما هستن.
من: فرستاده های شمال ... الان میایم میا.
کانر: لعنتیا.
من: چطور جلسه ی امروز صبح رو فراموش کردیم ... همینطوریشم عجیبه که ما تا این موقع خوابیدیم ... اگه یکی صدامون رو شنیده باشه چی؟
یهو کانر بازوهامو گرفت و روی تخت خوابوندم که باعث شد ملحفه از دستم جدا بشه و بره کنار.
خودشم رو خیمه زد و موهامو نوازش کرد.
من: کانر چیکار میکنی؟
کانر: جلسه تا یه ساعت دیگه هم شروع نمیشه ... بعدشم چرا باید زود بریم اونم بعد از رفتاری که باهامون داشتن ... درضمن ... اون فرستاده ها دیشب چندین ساعت وقت منو گرفتن و نذاشتن من زودتر بیام پیشت ... مطمئنم اگه یکم منتظر بمونن به جایی برنمیخوره.
لبخندی بهش زدم.
من: فکر نمیکنم مشکلی باشه.
کانر: بیا اینجا. 
بعدم لباشو روی لبام گذاشت.
×××××

( آرسن ):

_ بجنبید آقایون ... این بشکه ها خود به خود پر نمیشن ... اگه میخواید به همتون برسه باید سریع تر کار کنید ... بجنبید ... تا مدت ها برای استراحت واینمیستیم.
یکی از سربازایی که جلوی من بود از شدت خستگی روی زمین زانو زد و نزدیک بود سطل های آب روی شونش بریزه که سریع خودمو بهش رسوندم و از روی شونش برش داشتم و روی شونه ی خودم گذاشتمش.
من: مراقب باش ... تو تا اینجا آوردیش ... بذار بقیه راه رو من ببرمش.
_ اما ... اما شما خودتون هم بار دارید.
من: مشکلی نیست.
_ ممنونم گروهبان ... راستش کمرم چند روزیه که درد می‌کنه.
من: بهتره استراحت کنی.
×××××

( سایرس ):

لیلی: هیچ نمی‌فهمم این سربازا چه مرگشون شده ... انگار یادشون رفته که هرچی نباشه اون یه خون آبیه و نمیشه بهش اعتماد کرد ... نمی‌فهمم چرا انقدر خوب باهاش رفتار میکنن.
من: آروم باش لیل ... مطمئنم که وقتی به سرزمین اصلی برسیم دیگه نیازی به گروهبان نخواهیم داشت ... و درباره ی سربازا ... حق دارن ازش خوششون بیاد ... با اینکه خون آبی تو رگ هاش داره ... اما به سرباز های سرخ بیشتر از خودش اهمیت میده ... راستش تحت تاثیر کمکی که به اون بچه ها کردی قرار گرفته بود.
لیلی: خدای من ... دیگه نمیتونم این مزخرفات رو تحمل کنم.
بعدم افسار اسبش رو کشید و رفت.
برگشتم سمت جورج که دست بسته نشسته بود.
من: بهتره توعم به یه دردی بخوری جورج ... چه قدر دیگه مونده تا به منطقه ی افعی سیاه برسیم؟
جورج: قبلا که بهتون گفتم ... گروه افعی سیاه مکان های مشخصی ندارن ... اونا طبق نقشه هایی که دارن جا به جا میشن ... اگه درست یادم باشه باید تا کوه های شمالی پیش بریم ... دیر یا زود این گروه افعی سیاهه که ما رو پیدا می‌کنه نه ما اونا رو.
من: کوه های شمالی ... البته که سازنده ی زهر خیال میخواد که از ساختش مراقب کنه ... اون اطراف قبر اژدهاهای اصیل قایم شده.
جورج: تو همش راجع به زهر و سازندش حرف میزنی ... من خودم به شخصه تا حالا راجع بهش چیزی نشنیدم ... از کجا میدونی که اصلا همچین چیزی وجود داره؟
من: چون سالها پیش ... من اونو برای خودم میخواستم.

Violet Where stories live. Discover now