۳۴.خدمتکار

80 13 10
                                    

#پارت_سی_و_چهارم 💫
( کانر )

تو سالن طویل و بزرگ قصر مادرم قدم گذاشتم.
سمت اتاقش رفتم که خدمتکارا با عجله و نگران سمتم اومدن.
_ عالیجناب لطفاً ... شما نمیتونید برید داخل ... بانو هیچکس رو نمیپذیرن.
با شنیدن صدای سرفه های شدیدی بدون توجه به حرفای خدمتکارا پرده رو کنار زدم که مادرم رو دیدم که روی زمین نشسته بود و با دستمال خونی ای توی دستش سرفه میزد. 
من: تنهامون بذار ...
تعظیمی کرد و بدون حرف رفت بیرون.
بی هیچ حرفی به مادرم خیره شدم ...
ملکه: چرا هیچ وقت به حرفم گوش نمیدی؟ نمی‌خوام تو این وضعیت ببینیم ... نمیبینی چه قدر رقت انگیز دیده میشم؟
کنارش روی زمین زانو زدم.
چشماش رو بست و اشکش جاری شد.
ملکه: چطور تونستی برگردی اینجا ... اونم بعد همه ی اون کارایی که باهات کردم ... کارایی که با پسر خودم کردم ...
گریش شدید تر شد و پردرد ناله کرد.
نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم که سرشو روی شونم گذاشت و به شدت اشک ریخت.
دستاشو دور گردنم انداخت و محکم بغلم کرد.
من: چیزی نیست ... من اینجام.
×××××
( کایلا )

من: به نظر میاد بارون آروم تر شده.
آرسن: امیدوارم زودتر بند بیاد ... خیلی یهویی شروع به باریدن کرد. 
من: خوشحالم حالت خوبه ...
آرسن: تو چی؟ به نظر میرسه دیدارت با پرنس خیلی خوب پیش نرفته.
من: نه ربطی به اون نداره ... از وقتی مارشال اومده ... رفتاراش عجیب شده ... فکر میکردم قضیش تموم شده اما بیشتر حساس شده ... اصلا درباره ی این قضیه صحبت نمیکنه و نمی‌ذاره منم دربارش حرفی بزنم ... درباره ی سایرس هم ... نمی‌دونم تو گذشته چه اتفاقی افتاده اما مطمئنم که یه ربطی به مرگ مادرم داره. 
آرسن: اینطور فکر میکنی؟ اون مرد واقعا کارش خوب بود ... اگه کار اون باشه تعجب نمیکنم ... سربازاش هم حرف شنوی کامل ازش دارن ... فکر میکردم بعد از اینکه باختم تحقیرم کنه ولی با منم مثل بقیه ی سربازاش رفتار کرد ... عجیبه ... انتظار این رفتار رو از یه بالا مقام توی ارتش سرخ نداشتم ... اگه جیمز بفهمه اینا رو دارم میگم میکشتم ...
داشتم به حرفاش گوش میکردم که یهو جیا آستین لباسم رو کرد تو دهنش.
من: نکن جیا ... اسب بد ... ولش کن ... میگم ول کن.
با صدای خنده ی آرسن متعجب نگاش کردم.
آرسن: یادم رفته بود که چه قدر دلتنگم.
من: دلتنگ چی؟
آرسن: بودن کنار تو.
لبخند ریزی زدم و نگاهمو ازش گرفتم.
آرسن: شاید جیمز حق داشت که ما رو از هم دور کرده بود ... از بعد اون شب ... نتونستم دست از فکر کردن بهت بردارم ...
لعنتی ... کارای اون شبم حسابی همه چیز رو بهم ریخته.
من: گوش کن آرسن من ... اون شب تو حال خودم نبودم ... اون لحظه ... لحظه ی حساسی برای جفتمون بود و ...
آرسن: نه ...
بهم نزدیک شد و دستشو روی نیم رخم گذاشت.
آرسن: خیلی بیشتر از یه لحظه بود ...
چیزی نگفتم و فقط به چشماش خیره موندم.
_ بانوی من ...
با صدای زنونه ای هول رفتم عقب و سمت صدا برگشتم که همون خدمتکاری رو دیدم که لیلی داشت کتکش میزد.
من: تو ...
_ بانوی من همه جا رو دنبالتون گشتم ... خداروشکر که پیداتون کردم ...
من: حالت خوبه؟ به زخمات رسیدگی کردی؟
_ بله بانوی من ..‌. بانو ... پرنس میخوان همین الان باهاتون صحبت کنن ... گفتن کار خیلی واجبی باهاتون دارن.
من: کانر میخواد باهام حرف بزنه؟ حتما ... بریم.
آرسن: کایلا صبر کن ... بذار منم باهات بیام ... خودت گفتی اوضاع سری پیش خوب پیش نرفته.
من: نه اصلا مشکلی نیست ... فقط یه بحث کوچیک کردیم ... در ضمن ... نمی‌خوام فکر کنه ازش میترسم ... می‌دونم که ممکنه خشک و خشن به نظر برسه ولی ... اونم مثل من میخواد که این جنگ تموم شه ... شاید به حرفام فکر کرده.
بهش پشت کردم و خواستم برم ولی مکث کردم و دوباره برگشتم سمتش.
من: ممنونم ... 
لبخندی بهش زدم و پشت اون خدمتکار راه افتادم.
_ از این طرف بانوی من.
میدونستم کانر دلش طاقت نمیاره اینطوری رفتار کنه ...
چند دقیقه ای بود که داشتیم راه می‌رفتیم ...
به دور و اطرافم نگاه کردم ...
تا حالا این قسمت از قصر رو ندیده بودم ... چرا کانر میخواد اینجا منو ببینه؟
می‌دونم که دوست نداره آدمای زیادی دور و برش باشن ولی اینجا یکم ... خوفناک و زیادی خلوته ... حتی هیچ نگهبانی هم نداره.
یهو چیزی به ذهنم خطور کرد و سرجام وایستادم.
من: وایستا ... اینجا چه خبره ... داری کجا میبریم؟
_پرنس جلوتر هستن بانوی من.
من: جلوتر؟ کانر آدم ترسویی نیست که پشت چند تا مجسمه قایم بشه ... اینجا فقط من و توییم ... تو کی هستی؟
حرفی نزد که بیشتر نگرانم کرد.
من: بهت دستور میدم جوابم رو بدی ...
بازم چیزی نگفت و همونطوری وایستاد.  من: اصلا فراموشش کن ... مهم نیست ...
خواستم همون راهی که اومدیم رو برگردم و نگهبانا رو خبر کنم که به محض برگشتنم دو نفر رو با ماسکای وحشتناک روی صورتاشون دیدم.
متعجب و وحشت زده با قلبی که تند تند میزد به شمشیرای توی دستشون و بعد ماسک های روی صورتشون نگاه کردم.
خشمگین برگشتم سمت اون دختر.
من: تو ...
_ هر چه قدر دلت میخواد جیغ بکش اژدها ... ولی هیچ کس صدات رو نمیشنوه.

Violet Where stories live. Discover now