۹۴. وارث

31 1 2
                                    

#پارت_نود_چهارم 💫

( کانر ):

من: من دستور دادم.
سایرس با تعجب برگشت سمتم.
سایرس: عالیجناب ...
من: مارشال اعظم رو به بیرون هدایت کنید.
سایرس: عالیجناب این کارها چه معنی ای میده؟
جوابش رو ندادم و به نگهبانا اشاره کردم تا ببرنش بیرون.
×××××

( سایرس ):

من: این مسخره بازیا چیه؟ برادرزاده ی من یه مقام بلند مرتبه تو ارتشه ... از روزی که برگشته فقط به اژدهاها خدمت کرده ... همه ی شایعاتی که تو قصره بی اساسه ... اژدهای سرخ دچار سو تفاهم شده ... اون ...
_ مارشال اعظم ... ژنرال تا روز گردهمایی بعدی بازداشت خواهند بود و ازشون بابت انفجار زندان بازجویی خواهد شد.
من: چی؟
_ اعضای محکمه دوست ندارن که به خاطر همچین حادثه ای سابقه ی ژنرال خراب بشه ... به همین خاطر عالیجناب از شما میخوان که بیشتر از این خودتون رو درگیر این مسئله نکنید.
با خشم و عصبانیت دستامو مشت کردم و فشار دادم.
×××××

( کانر ):

دست به سینه به لیلی نگاه میکردم که دوتا از نگهبانا گرفته بودنش و تقلا میکرد.
لیلی: احمقا ... ولم کنید ... چطور جرعت میکنید به من دست بزنید ... چه غلطی دارید میکنید؟ گفتم ولم کنید.
اعصابم از این همه سر و صدا خرد شده بود.
من: کافیه ... سعی نکنید مهارش کنید ... تا روز گردهمایی حق نداره پاشو از این اتاق بیرون بذاره یا با هرکسی بدون اجازه ی من ملاقات کنه ... مفهوم بود؟
نگهبانا ولش کردن و تعظیمی کردن ... بهشون اشاره کردم که از اتاق برن بیرون.
به لیلی که داشت دستش رو ماساژ میداد نزدیک شدم که از جاش بلند شد و عصبی بهم خیره شد.
لیلی: توی عوضی ... فکر کردی داری چیکار می‌کنی؟ به چه حقی همینطوری وارد اینجا میشی و ...
من: من دارم چیکار میکنم؟ برام جالبه چطور میتونی انقدر گستاخ باشی اونم بعد از همه ی اتفاقاتی که افتاده ... بیشتر از ده نفر دیدن که تو پرنسس رو توی اون تونل هایی که داشتن ریزش میکردن ول کردی ... برای این چه توضیحی داری؟
پوزخندی زد که رفت رو مخم.
لیلی: چیه؟ نکنه انتظار داشتی اون مارمولک آبی به درد نخور رو نجات بدم؟ چرا باید همچین کاری میکردم؟
من: مراقب حرف زدنت باش.
لیلی: مگه دروغ میگم؟ من می‌دونم که اون هیچ قدرتی نداره کانر ... اون قدرت کمی هم که داره انقدر محدوده که در مقایسه با قدرتی که تو داری هیچه ... بدتر از همه ... اون به کل خاندان دروغ گفته ... اون هممون رو فریب داده.
عصبی از حرفاش مچ دستش رو محکم گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و تو صورتش داد زدم.
من: اون زندگیت رو نجات داده ... اگه به خاطر کایلا و گروهبان نبود تو و آدمات زیر آوار زنده به گور میشدید ... باید از غرورت کم کنی و ازش ممنون باشی.
چهره اش از درد توهم رفته بود.
لیلی: ازم توقع داری ساکت باشم و هیچی نگم؟ این مسئله ای نیست که بشه ازش گذشت.
من: شاید باید ساکت باشی ... بعضی چیزا بهتره که پنهون بمونن ... مثل هویت دختری که به عنوان پیشکش و از یه روستای کوچیک به اینجا آوردنش و به عنوان عضوی از خانواده ی یکی از مهم ترین افراد این کشور معرفی شد.
منظورم دقیقا با خودش بود ... دقیقا اون روزی رو یادمه که یه دختر بچه ی هفت هشت ساله رو به اینجا آوردن و سایرس قبول کرد که اونو به عنوان برادرزاده ی خودش به همه معرفی و تربیتش کنه.
با چشمای گرد و متعجب بهم زل زد و وقتی به خودش اومد مچ دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و پشتش رو کرد بهم.
لیلی: اگه این چیزیه که راجع بهم فکر می‌کنی ... پس چرا اصلا به خودت زحمت دادی و اومدی اینجا.
من: ما اون موقع بچه بودیم لیلی ... اون موقع ها من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که تو رو قضاوت کنم ... من بهت اعتماد داشتم ... هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی به این نقطه برسیم ... اگه به خاطر تو نبود مارشال از مریضی مادرم خبردار نمیشد ... اعتمادی که به تو داشت باعث شد تو رو به من نزدیک کنه و تمام این سال ها مغزم رو شست و شو بده.
دست به سینه و پشت بهم وایستاده بود.
من: خب ... حالا بهم بگو اون روز چی بهش گفتی.
لیلی: چه اهمیتی داره؟ می‌دونی که همین الانشم مشکوک شده.
من: اهمیت داره ... میتونی هرکاری از دستت برمیاد انجام بدی تا کایلا رو نابود کنی اما مطمئن باش ... منم بیکار نمی ایستم نگات کنم.
نگاه دیگه ای بهش انداختم و پشتم رو بهش کردم و به سمت در رفتم.
من: هرکاری دوست داری بکن ... ولی صدمه زدن به کایلا هیچ نفعی برای تو نداره.
دستمو سمت دستگیره بردم و قبل از اینکه در رو باز کنم از گوشه ی چشمم بهش نگاه کردم.
من: اون ( سایرس ) داره ازت سواستفاده می‌کنه لیلی ... همیشه کرده.
×××××

( کایلا ):

من: حالتون چطوره بانوی من؟
ملکه: افتضاح ... توقع داری حالم چطور باشه پرنسس؟ این مریضی چند سالیه که با منه ... دیگه یاد گرفتم که چطور باهاش زندگی کنم ... با این حال ... من نگران تو و بچه هامم.
نگران نگاهی به من و کیت که کنارم نشسته بود انداخت.
ملکه: خدای من ... این دومین باریه که تو این مدت زمان کمی که اینجایی تلاش کردن بکشنت ... اما با این حال به نظر میرسه که تونستی به بخشی از قدرتت دسترسی پیدا کنی درسته؟
من: گمون کنم ... بعضی وقتا حضور اژدهای نیلگون رو حس میکنم ... جوری که انگار میخواد از وجودم بیاد بیرون ولی نمیتونه ... وقتایی که احساس ضعف میکنم ... انگار اونه که داره کنترلم می‌کنه.
ملکه: اژدهایی که نمیتونه تبدیل بشه هم خودش یه ضعفه ... متاسفانه با چیزی که برای اون سربازا بازگو کردی وضعیت خیلی سخت تر از قبل میشه. 
من: می‌دونم ... ولی قضیه اینه که ... تو اون لحظه ... وقتی نا امیدی رو تو چشماشون دیدم نتونستم بهشون دروغ بگم ... حالا به خاطر من همه ی اونا دارن بازداشت میشن ... می‌دونم که کانر سعی داره کمک کنه ولی به نظرم این کار ...
ملکه: اشتباهه؟ مطمئن باش پرنسس ... اون آدمایی که مخفیانه وارد قصر شدن اگه فرصتشو داشتن همین الان هم برای کشتنت تردید نمیکردن ... آدمای بی گناه آسیب نمیبینن ... پسر من داره همه ی تلاشش رو می‌کنه تا از تو محافظت کنه ... اگرچه امیدوارم خودت رو برای اتفاقاتی که قراره بیفته آماده کرده باشی ... مطمئنم الان که نقطه ضعفت رو آشکار کردی خیلی ها از این موقعیت سواستفاده میکنن.
کیت: حتما یه کاری هست که بتونیم انجام بدیم.
ملکه: کاری از دست ما بر نمیاد ... اعضای محکمه راجع به این قضیه تصمیم میگیرن ... دونستن اینکه تو نمیتونی تبدیل بشی تصمیمیشون رو برای عزل کردن تو از عنوان ملکه قطعی تر می‌کنه ... البته ... هنوز یه راهی برای آروم تر کردن این شرایط هست.
عمیق تو چشمام خیره شد.
ملکه: یه وارث.
متعجب و با گونه های سرخ شده به ملکه نگاه کردم.
کیت: مادر لطفاً ...
ملکه: ببخشید که عجله دارم ... ولی باید اینو در نظر بگیری که تو توی سرزمین مایی و مشکلات هم زیاده ... در ضمن ... دیگه وقتشه که منم مادربزرگ بشم.
انگشتشو به چونش کشید و تو فکر رفت.
ملکه: حالا که فکرشو میکنم مدت زمان زیادی گذشته ... به نظر پسرم این مدت داشته نسبت به تو کم لطفی میکرده ... شاید بهتر باشه مستقیما با خودش صحبت کنم ... به عنوان ملکه من قدرت اینو دارم تا توی اتاقتون زندونیتون کنم تا ...
هول و خجالت زده پریدم وسط حرفش.
من: ه ... هیچ نیازی به این کار نیست بانوی من.
از جام بلند شدم و بهش تعظیم کردم.
من: میتونید مطمئن باشید که من و پرنس کانر نسبت به وظایفمون آگاهیم ... حتی میتونم بگم که ... عالیجناب از هیچ فرصتی دریغ نمیکنن تا ... خب میدونید ... بعضی وقتا آرزو میکنم کاش منم به اندازه ی عالیجناب استقامت داشتم.
ملکه: امیدوارم که همینطور باشه ... میدونید که من فقط خوبی شما رو می‌خوام.
من: البته بانوی من.
×××××
میا: ملاقاتتون با ملکه خوب پیش رفت بانوی من؟
من: فکر میکنم ... ملکه واقعا هیچ شرمی تو مطرح کردن مسائل زناشویی ندارن.
میا: ملکه ی سرخ بانوی سرسختی هستن ... تصور فشاری که روی شماست واقعا سخته بانوی من.
من: خب ... بعضی وقتا آسون ترین کار اینه که حرفی رو که میخواد بشنوه رو بهش بگی.
_ بانوی من ...
سرمو سمت صدا چرخوندم و سایرس رو دیدم که به ستون تیکه داده و دست به سینه وایستاده بود.
من: مارشال اعظم ...

Violet Where stories live. Discover now