#پارت_پنجاه_و_نهم 💫
( کایلا ):من: نه ... نرو ...
دستامو دورم حلقه کردم و سعی کردم لرزشم رو که از سرما بود رو کنترل کنم.
بازم همون جای همیشگی بودم ... همون دره ای که با برف و یخ پوشیده شده بود و همیشه خوابش رو میدیدم.
تو همین فکرا بودم که با صداهای وحشتناکی سرم رو بلند کردم.
خدای من ...
بازم ...
اژدهای نیلگون من و اژدهای سرخ کانر باهم درگیر شده بودن.
اژدهای من خواست دوباره بهش حمله کنه که از جام بلند شدم.
من: بسههه.
_ نهه ... این موجود به اینجا تعلق نداره.
من: چی ...
محو صدایی که شنیدم شدم ... خدای من ... این ... الان با من حرف زد؟
بعد این همه سال ... بالاخره صداش رو شنیدم.
پاهاشو روی زمین کوبید و یهو از زیر زمین قندیل های یخ بیرون زد و اژدهای سرخ رو گیر انداخت.
_ تو آوردیش اینجا ... فکر کردی با اینجا بودنش میتونی جلوی من رو بگیری؟ حالا بهت نشون میدم.
و یهو سمتش حمله ور شد.
من: نههه.
×××××
با ضربان قلب شدیدی از خواب پریدم.
چشمامو رو هم فشار دادم و آروم از جام بلند شدم و دستمو به سرم گرفتم.
لعنتی ... این خواب ها چه معنی ای دارن؟
اون اژدهای سرخ بیچاره ...
یهو یاد کانر افتادم.
به کنارم نگاه کردم که دیدم نیست.
نه ... نکنه یه بلایی سرش اومده؟
دور تا دور اتاق رو نگاه کردم که دیدم به ستون بزرگ تو اتاق تکیه داده و پشتش به منه.
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
من: کانر ... حالت خوبه؟ کانر؟
جلوش نشستم و دقیق نگاش کردم.
زخمی که نشده نه؟ پس اینجا چیکار میکنه؟
دستامو روی شونش گذاشتم و تکونش دادم.
من: کانر ... کانر بیدار شو.
چشماشو روی هم فشار داد.
کانر: آروم تر کایلا ... اگه اینطوری کنی نمیتونم در برابرت مقاومت کنم.
چی؟
کانر: هووممم ... گرمه.
این چی داره میگه واسه خودش؟
محکم تر تکونش دادم که یهو چشماشو باز کرد و با دیدنم سریع خودش رو عقب کشید.
کانر: ک ... کایلا ... چیکار میکنی؟
من: من چیکار میکنم؟ تو روی زمین چیکار میکنی؟
به اطرافش نگاه کرد.
کانر: زمین؟ آهان آره ... فکر کنم خیلی به تخت خودم عادت داشتم ... دیشب نتونستم خوب بخوابم ... به علاوه ... به نظرم اتاق خیلی گرم بود ... پاشدم که یکم هوا بخورم ولی فکر کنم همینجا خوابم برده.
به صورتش نگاه کردم که گر گرفته بود و هی از نگاه کردن به چشمام طفره میرفت.
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم و دستامو از روی بازوش برداشتم.
کانر: هی چیشده؟ ناراحت به نظر میای.
من: من ... یه خوابی دیدم.
کانر: خواب؟ نگو که بازم اون اژدهای وحشی اومده بود سراغت؟
من: فقط اون نبود ... اژدهای تو هم بود ... از وقتی اون مردا قصد کشتنم رو داشتن ... هر وقت که خواب میبینم اژدهای تو هم توی خواب هام هست ... هر دفعه هم ... میبینم که توی خوابم زخمی میشه ... شاید اشتباه کنم ولی اگه ... اژدهات بخواد چیزی رو بهم بگه چی؟ نگرانم.
کانر: لازم نیست نگران باشی ... اگه مشکلی بود اول از همه من باید با خبر میشدم.
بلاتکلیف نگام کرد ... انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیدونست چطوری بیانش کنه.
من: چیزی شده؟
کانر: راستش ... یه چیزی هست که باید درباره ی اون شب بهت بگم ... اون شب که نجاتت دادم ... من ... یعنی ما ...
با صدای تقه ای که به در خورد حرفش نصفه موند.
من: این دیگه کیه؟
کانر: وای نه ...
سریع از جاش بلند شد و دست منم گرفتم و سریع رفت سمت تخت.
کانر: زودباش دراز شو.
من: چی؟
کانر: بدو دیگه ... پتو رو هم کامل بکش رو خودت.
رو تخت نشست و منم سریع کنارش نشستم و پتو رو تا روی گردنم کشیدم بالا.
کانر هم دستش رو انداخت پشتم و خیلی با ابهت تکیه داد.
نگاهم همش میرفت روی بدن لختش که تقریبا بهم چسبیده بود و حواسم رو پرت میکرد.
در باز شد و چند تا خدمتکار و طبیب اومدن تو.
_ عالیجناب ... طبیب سلطنتی تشریف آوردن.
کانر: مثل همیشه سر وقت ... خوبه که قبل از وارد شدن در میزنید طبیب.
دستشو روی بازوم گذاشت و نوازش وار روش دست کشید.
کانر: شما آماده بشید ... ما هم الان میایم.
تعظیمی کردن و رفتن بیرون.
من: برای چی اومده بود؟
کانر: میخواد زخمات رو چک کنه ... من بهش گفته بودم بیاد.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone