#پارت_صد_نهم 💫
( جیمز ):
_ صبح به خیر کاپیتان ... توقع نداشتیم صبح به این زودی ببینیمتون.
_ چطور میتونیم کمکتون کنیم؟ افرادتون زخمی شدن؟ دارو میخواید؟
من: گروهبان کجاست؟ موضوع مهمی رو باید باهاش در میون بذارم.
_ ر...راستش ... گروهبان چند ساعتی میشه که رفتن.
من: چی؟ منظورتون چیه که رفته؟
_ ما سعی کردیم جلوشون رو بگیریم ... اما اصرار داشتن که باید هوای آزاد بخورن.
لعنتی ... الان که بهت نیاز دارم کجا رفتی آرسن؟ یه اتفاقات عجیبی توی قصر داره میوفته.
من: میدونید کی برمیگرده؟
_ چیزی نگفتن ... اما فکر میکنم رفتن به محل جمع آوری آذوقه برای تور سلطنتی ... با توجه به وضعیتشون تا الان دیگه باید برمیگشتن ... شایدم یه جایی دارن استراحت میکنن.
من: امیدوارم همینطور باشه.
×××××( آرسن ):
_ وقت استراحت نداریم ... باید عجله کنیم.
_ هنوز اون توعه؟
_ آره ... هنوز به هوش نیومده.
با دردی توی بدنم به زور چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.
توی یه چادر بودم.
به زور تو جام نشستم و دستمو به سرم گرفتم که داشت از درد میترکید ... کاش یه ذره آب اینجا بود.
متوجه لباسام شدم ... عوض شده بودن ... اینجا چه خبره؟
_ بالاخره بیدار شدی؟
برگشتم سمت صدا و سایرس رو دیدم که نقشه ای توی دستش بود و داشت میخوندش و لیلی هم کنارش وایستاده بود.
سایرس: بابت این چادر محقر متاسفم ... فعلا موقته تا وقتی که برای رفتن به شمال آماده بشیم.
به لیلی اشاره کرد.
سایرس: برادرزادم ... ژنرال رو که یادته؟ گفتم شاید به خاطر عوض شدن یونیفرمش نشناسیش ... فعلا برای مدتی از کار تعلیق شده ... بازم بابت نجات دادن زندگیش توی اون تونل ها ازت ممنونم ... به نظر میاد به کارهای قهرمانانه علاقه داری و هیچ چیزی نمیتونه مانع این کارت بشه ... نه یه اسب رم کرده ... نه انفجار ... نه حتی اون زخمی که داری سعی میکنی زیر یونیفرمت پنهونش کنی.
شوکه نگاش کردم.
سایرس: زخمای عجیب غریبین ... طبیب بهم گفت که موقع ریزش تونل این اتفاق برات افتاده ... به نظر میاد این بلاییه که سرت میاد وقتی زیادی به یه اژدها نزدیک بشی ... کنترل کردن قدرتاشون سخته ... اگرچه هنوز معتقدم که پرنسس از عمد به تو صدمه نزده.
از حرفاش سر در نمیاوردم.
من: شما اینجا چیکار میکنید؟
سایرس: من کسیم که باید اینو از تو بپرسم ... افراد من یک و نیم روزه که دارن برای سفرمون لوازم لازم رو جمع آوری میکنن ... هیچ کس به تو دستور نداده بود که بیای اینجا ... طبق چیزی که شنیدم تو یه دفعه ای سر رسیدی و توی پر کردن گاری ها کمک کردی ... نظر کاپیتانت راجع به این موضوع چیه؟
من: اون نمیدونه که من اینجام ... من ... فقط داشتم رد میشدم و دیدم که سربازا نیاز به کمک دارن.
سایرس: پس هم نمیدونه که اینجایی هم براش مهم نیست که تو چیکار میکنی ... بگو ببینم ... تو واقعا یه گروهبانی یا یه خدمتکار؟
عصبی دستامو مشت کردم و از جام بلند شدم.
من: من دیگه اینجا کاری ندارم.
_ از این طرف بیاریدش.
دوتا از نگهبانا زیر بغل جورج رو گرفته بودن و آوردنش داخل.
_ مارشال اعظم ... بازجویی امروز از زندانی انجام شد.
_ راه هایی که میتونیم از طریقشون به گروه افعی سیاه برسیم رو برامون مشخص کرد.
سایرس همونطور که چاییش رو بو میکرد لبخندی زد.
سایرس: خوبه ... خوشحالم که بالاخره یه سری اطلاعات به درد بخور بهمون دادی ... برام جالبه که بدونم گروهبان رو یادت میاد یا نه ... اگه اشتباه نکنم شما دوتا توی تونل به همدیگه برخورد کردید.
با خشم به چشمای زمردیش نگاه کردم.
من: همین الان از جلوی چشمام دورش کنید تا یه بلایی سرش نیاوردم.
سایرس از جاش بلند شد و جلوی جورج وایستاد.
سایرس: بهتره از بحث دور نشیم ... هنوز بهش نیاز داریم تا راجع به گروه افعی سیاه بهمون اطلاعات بده درسته؟ یه چیزی هست که راجع بهش کنجکاوم ... نشونش بده لیلی.
لیلی با اخم غلیظی طومار به دست به سمتم اومد.
سایرس: میدونی گروهبان ... افراد من خیلی وقته که به سرزمین های شمالی نرفتن ... همینطور خود من ... خب ... نظرت راجع به محل های قرارگیری گروه افعی سیاه چیه؟
لیلی طومار رو جلوم باز کرد که نقشه ای بود که روش علامت هایی زده شده بود.
من: اینا محل های قرارگیری گروه افعی سیاهه؟ محل های قرار گیریشون متصله به راه های اصلی ... به نظر منطقی میاد اما ... اگه هدفشون مانور دادن روی این منطقه باشه حتما راه های مخفی دیگه ای هم مدنظر دارن ... این نقشه ناقصه.
سایرس: همونطور که فکرشو میکردم.
دستشو روی شونه ی جورج که ترسیده نگاش میکرد گذاشت.
سایرس: فکر کردی میتونی با این کارا وقت منو تلف کنی؟
جورج: ن...نه ... خواهش میکنم.
سایرس دستشو مشت کرد و محکم توی شکم جورج کوبید که خون شدیدی از دهنش خارج شد.
سایرس: ببریدش انفرادی تا اطلاعات بیشتری بهمون بده ... مرخصید.
_ بله قربان.
جورج رو که اصلا خوب به نظر نمیرسید بیرون بردن.
سایرس: متاسفم که مجبور شدی همچین صحنه ای رو شاهد باشی گروهبان ... هرچند خوشحالم که توی این قضیه بهم کمک میکنی.
من: بهم بگو دقیقا میخوای با گروه افعی سیاه چیکار کنی.
سایرس: شاید حرفمو باور نکنی ... اما من و تو هر دو یه هدف داریم ... جنگ تنها چیزیه که من تو کل زندگیم خوب انجامش دادم ... نابود کردن گروه افعی سیاه تنها چیزیه که میتونه اعتبار از درست رفته ی من رو توی محکمه برگردونه ... بزرگترین خطری که اژدهاها رو تهدید میکنه زهر خیاله که قدرتشون رو ازش میگیره ... نابود کردن سازنده ی این زهر میتونه باعث نابودی پرنسسی بشه که تمام عمرت سعی کردی ازش محافظت کنی.
چادر رو کنار زد و به نگهبانانی که سخت کار میکردن اشاره کرد.
سایرس: نگاشون کن ... این مردا به کمک تو نیاز دارن ... پیشنهادم هنوز سرجاشه ... میتونی به گروه من ملحق شی ... میتونی با من بیای و گروه افعی سیاه رو پیدا کنی و از کسانی که دوستشون داری محافظت کنی یا میتونی همینجا بشینی و نابودیشون رو تماشا کنی.
من: من ...
_ هی شما نمیتونید برید تو ... کاپیتان صبر کنید.
جیمز: از سر راهم برید کنار.
چادر رو کنار زد و اومد تو.
من: کاپیتان ...
شوکه به سایرس نگاه کرد و بعد نگاهشو روی من کشید.
جیمز: گروهبان ... تا حالا اینجا بودی؟ همه نگرانتن.
سایرس: نیازی به این همه شلوغ کاری نیست کاپیتان ... من و گروهبان داشتیم راجع به سفر به شمال صحبت میکردیم ... تو هم اگه بخوای میتونی به ما ملحق شی.
جیمز اخمی کرد و تو چشمای سایرس خیره شد.
جیمز: متاسفانه باید درخواستتون رو رد کنم مارشال اعظم ... من و گروهبان کارای دیگه ای برای انجام دادن داریم.
به من اشاره ای کرد و چادر رو بالا زد.
جیمز: راه بیفت گروهبان.
من: بله قربان.
×××××( سایرس ):
من: گروهبان دوباره به اینجا برمیگرده ... مردی مثل اون نمیتونه همینطوری بشینه و دست رو دست بذاره ... به زودی به ما توی میدون جنگ ملحق میشه.
لیلی: اصلا برام مهم نیست اون پسر اصطبلی قراره چه تصمیمی بگیره ... راجع به پرنسس چیکار کردید؟ گفتید که میخواید باهاش صحبت کنید.
سایرس: درسته ... اما متاسفانه شاهینم اونطوری که میخواستم پیامم رو بهش نرسونده ... این دفعه ... قصد دارم یه پیام رسون دیگه براش بفرستم.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone