۵۳.دشمن

84 8 1
                                    

#پارت_پنجاه_و_سوم 💫
_ مرگ بر اژدهای دروغگو ... قاتلا.
جیمز: راه رو باز کنید ... برید کنار.
خودشو از بین جمعیت به کجاوه رسوند و پرده رو کنار زد.
_ بانوی من حالتون خوبه؟
من آروم سر تکون دادم ولی کانر عصبی گفت: این احمق چطوری از بین نگهبانا رد شده؟
جیمز: ما دنبال اسلحه گشتیم نه گوجه.
یهو همون مرد گوجه ی دیگه ای سمت جیمز پرت کرد.
جیمز: هی ...
_ مرگ بر اژدها.
جیمز هم عصبی برگشت سمت اون مرد.
جیمز: خیلی سریع مشکل رو حل میکنیم سرورم.
کانر: بهتره سریع تر این کارو بکنید وگرنه خودم دست به کار میشم.
من: صبر کنید ... باید حتما یه راهی بهتر از دستگیر کردنش هم باشه ... نمیتونید همینطوری جلوی این همه آدم تحقیرش کنید ... دلیل این کارش هرچی که هست ما باید جوری باهاش رفتار کنیم که تو شان و مقام خودمونه.
کانر: گفتنش راحت تر از انجام دادنشه ... مقام و شان خانواده ی سلطنتی باید حفظ بشه ... اما نمیتونم اجازه بدم که بدون مجازات شدن هم آزاد بشه ... اگرچه ... اگه کارمون رو درست انجام بدیم میتونیم از این موقعیت به نفع خودمون استفاده کنیم.
من: به نفع خودمون؟
شیطون نگام کرد.
کانر: همسر شیرین عزیزم ... یادت نمیاد دیشب راجع به چی حرف زدیم؟
متعجب از حرفش به دیشب فکر کردم که یادم اومد بهم گفته بود که باید جلوی مردم شهر هم نقش بازی کنیم.
من: منظورت چیه؟
سرش رو آورد جلو دستشو جلوی دهنش گذاشت و تو گوشم نقشش رو گفت.
×××××
_ اونجا رو نگاه کنید ... دارن میان بیرون.
_ خدای من ... پرنسس که زخمی نشده شده؟
_ وای نه ... لباسش خراب شده.
اول کانر بیرون رفت و بعد دست منو گرفت و کمک کرد که منم پیاده شم.
_ خدای من پرنس خیلی عصبی به نظر میرسه.
به اون پیرمرد نگاه کردم که دو تا از نگهبانا گرفته بودنش و داشت تقلا میکرد که ولش کنن. 
_ ولم کنید لعنتیا ... دستامو باز کنید.
نگاهش به ما افتاد و پوزخندی زد.
_ هه ... پس بالاخره اژدهای سرخ خودشو نشون داد.
کانر: خوب تونستی توجه منو به خودت جلب کنی ... اگه روز دیگه ای بود قطعا به خاطر بی احترامی ای که به من و عروسم کردی سرت رو از تنت جدا میکردم ... هرچند میخواستم این کارو بکنم ولی پرنسس نذاشت.
برگشت سمت من و بهم نزدیک شد و دو طرف کمرم رو گرفت و منو به خودش چسبوند.
کانر: حالت خوبه عشق من؟
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به لحنش و گرمای تنش که حتی از روی چند لایه لباس هم حس میشد توجه نکنم.
من: بله سرورم ... ولی دلم میخواست تو این روز خاص برای شما زیباترین به نظر بیام.
کانر: وقتی با توام همه ی روز ها خاصن.
حق با کانر بود که می‌گفت مردمش فقط با یه لبخند ساده گول‌ نمیخورن.
از هیجان دستام به لرزش افتاده بود و سرخ شده بودم.
_ اژدهای سرخ تو یه رسوایی برای این سرزمینی ... اون زن دشمن این مملکته ... بعد از همه ی بلاهایی که سرمون اومده چطور جرعت کردی این هیولا رو به عنوان ملکه ی آینده قبول کنی؟
منو به بیشتر به خودش نزدیک کرد که ناچار دستمو روی سینش گذاشتم.
کانر: دشمن؟ جالبه بدونی که به خاطر همین دشمنه که تو الان زنده اینجا نشستی.
_ تو یه رسوایی بیش نیستی اژدهای سرخ ... حتی ذره ای شبیه برادرت نیستی.
وای ... نباید اسم برادرش رو میاورد.
کانر دندوناش رو با خشم روی هم فشار داد.
کانر: برادرم؟ چی باعث میشه فکر کنی که خیلی میشناختیش؟
من: به حرفش گوش نده کانر ... میخواد عصبیت کنه.
_ حداقل میدونم که اون یه اژدهای واقعی بود ... اون برای این پادشاهی جنگید ... اون مثل تو یه بزدل نبود ... حتما کلی خوشحال شدی وقتی پرنس کارتر از دنیا رفت ... چون میدونستی که در آخر تمام این سرزمین برای تو میمونه و میتونی هر بلایی دلت خواست سرش بیاری.
خدای من ... نباید اینا رو بگه ... هیچ کدوم از این حرفا درست نیست ... همه خوب می‌دونن که کانر چه قدر روی کارتر حساسه ... نگران نگاش کردم که هم عصبی بود هم ناراحت ... حس میکردم بغض کرده و این به شدت ناراحتم میکرد.
_ تنها کاری که برای گرفتن این پادشاهی لازم بود انجام بدی این بود که برادر خودت رو ... هم خونت رو از سر راهت برداری ... شک ندارم مرگ پرنس کارتر کار خودته.
لبمو محکم گاز گرفتم.
قلبم تو دهنم میزد و هر لحظه نگران تر میشدم.
کانر دستش رو مشت کرد و چشماش از عصبانیت برقی زد.
میترسیدم یهو تبدیل بشه و همه چی خراب بشه.
کانر: اگه جرعت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
خواست بره سمتش که دستمو رو سینش فشار داد و نذاشتم بره.
من: کافیه.
ازش جدا شدم و رفتم سمت اون پیرمرد.
من: از من نترسید ... من اینجا نیستم که شما رو قضاوت کنم ... حتما یه دلیلی دارید که این کارو کردید ... منم می‌خوام اون دلیل رو بدونم.
_ چی؟
من: درد و رنج زیادی تو چشما و لحنتون هست که به خوبی میتونم متوجهش بشم.
نگاهش نرم تر شد و یکم آروم گرفت.
بهش نزدیک تر شدم و رو به روش زانو زدم و دستمو روی دستش گذاشتم.
من: لازم نیست از من بترسید ... فقط می‌خوام کمکتون کنم.
یکم نگام کرد و یهو زد زیر گریه.
_ پسرم ... از وقتی که بچه بود دوست داشت آدم بزرگی بشه ... عاشق مبارزه و جنگیدن بود ... همیشه آرزو داشت که جزئی از ارتش سرخ باشه ... تنها پسرم تو این جنگ لعنتی مرد ... آخرش چی؟ هیچی ... همه ی زحمتاش برای هیچی بود.
من: این درست نیست ... من پسرت رو نمی‌شناختم ولی مطمئنم که آدم بزرگی بوده ... اون زندگیش رو صرف محافظت کردن از دیگران کرد ... برای کسایی که دوستشون داشت جنگید ... به خاطر پسر تو و کسایی شبیه اونه که این قرارداد داره شکل میگیره ... بدون درنظر گرفتن مشکلاتمون ... هممون باهم میتونیم این جنگ رو تموم کنیم تا جوونای بیشتری کشته نشن ... مهم نیست من چی بگم یا چیکار کنم ... این حق شماست که منو به چشم یه دشمن ببینید.
چیزی نگفت و فقط به چشمای اشکی نگام کرد.
کانر: کافیه ... آزادش کنید.
_ اما ... سرورم.
از جام بلند شدم و کنار کانر وایستادم که دستمو گرفت.
کانر: فکر کنم کاملا مشخصه که امروز کسی رو دستگیر نمیکنیم ... من معمولا استثنا قائل نمیشم ولی می‌خوام که روز عروسیمون برای همه ی مردم سرزمین به عنوان یه روز شاد یادآوری بشه.
به اون پیرمرد که حالا نگهبانا ولش کرده بودن نگاه کرد.
کانر: حالا فکر کنم متوجه شده باشی که چرا این زن به اصطلاح دشمن رو به همسری قبول کردم.
لبخند باریکی روی لبم اومد.
درسته که همش برای نقششه ولی قلبم ...
باورم نمیشه با همین دو تا جمله ی ساده انقدر خوشحال بشم.
چندنفر پیرمرد رو دوره کردن و ازش خواستن که بهشون ملحق بشه و درباره ی پسرش باهاشون صحبت کنه.
خوشحال از اینکه اتفاق بدی نیفتاد و اون پیرمرد هم چند تا دوست پیدا کرد نفسم رو راحت بیرون دادم.
کانر: خب ... اون سخنرانیه تاثیر گذارت جز نقشمون نبود.
من: درسته ... نبود.
با تردید دستمو روی گونش گذاشتم.
من: همون‌طور که این نبود.
خودمو جلو کشیدم و گونشو بوسیدم که صدای همهمه ی خوشحالی مردم بالا رفت.
لبامو از رو گونش برداشتم و به صورتش نگاه کردم که متعجب بهم خیره بود و قرمز شده بود.
آروم به خاطر صورت سرخ شدش خندیدم و خجالت زده نگاه ازش گرفتم و به مردم نگاه کردم که داشتن درباره ی من و رفتارم با اون پیرمرد حرف میزدن.
خوشحال بودم که تونستم حداقل یکم تحت تاثیر قرارشون بدم تا بهم اعتماد کنن.
کانر هنوز شوکه بهم خیره بود و دستشو روی گونش گذاشته بود.

Violet Where stories live. Discover now