۳۰.معاشقه

133 14 18
                                    

#پارت_سیم 💫
این دیگه چیه؟ دارم درست میبینم؟
چشماش ...
دو رنگ بود ...
و در کمال تعجب یکی از چشماش آبی درست مثل چشمای من و اون یکی عسلی درست مثل چشمای کانر ...
چطور ممکنه؟
این مرد ... بالا ترین مقام رو توی ارتش داره ...
کانر: مارشال سایرس ... پرنسس یک هفتست که اینجان ... و تا وقتی هم که اینجان باید با ایشون و تمام کسایی که همراه ایشون هستن با احترام برخورد بشه.
یعنی ... منظورش آرسن بود؟ کانر داشت از آرسن دفاع میکرد؟
قدردان نگاش کردم.
مارشال: معذرت می‌خوام عالیجناب ... ولی این فقط یه تمرین بود برای سنجیدن عضو جدید ارتشمون ... لیلی ...
لیلی: بله عمو جان ...
مارشال: لطفا این مرد جوان رو همراهی کن تا به زخماش رسیدگی کنه.
لیلی: چی؟ ولی عمو جان ...
مارشال: حرفمو دوباره تکرار کنم؟ وقتی خوب شد گزارشش رو بهم بده.
برگشت سمت ما.
مارشال: همونطور که گفتم عالیجناب ... این فقط یه مبارزه با دوستانه بود ..‌. اگه بخوام صادق باشم ... کار این پسر واقعا خوب بود.
کانر: دوستانه یا غیر دوستانه ... باید یادت باشه که چطوری با یکی از اعضای ارتش نیلگون رفتار کنی ... مخصوصا کسی که پرنسس بیشترین اعتماد رو بهش داره.
لعنتی ... فهمیده بود که چیزی بین من و آرسن هست ...
مارشال دستش رو روی شونه ی کانر گذاشت.
مارشال: آروم باش پرنس ... بعد از مدت ها همدیگه رو دیدیم و اینطوری داریم با همدیگه بحث میکنیم ... ژنرال های من نگرانی هایی بابت دربار داشتن ... ولی میبینم که برخلاف تجربه ی کمت خوب تونستی اوضاع رو اداره کنی ... از اونجایی که چیزی تا مراسم تاجگذاری نمونده شرط می‌بندم ملکه هم خیلی خوشحالن.
لبخند معنا داری زد و چشماشو باریک کرد.
مارشال: راستی از ملکه چه خبر؟ شنیدم که هفته هاست از اقامتگاهشون خارج نشدن ... حتما سرشون خیلی شلوغه.
کنایه ی توی کلامش رو به خوبی حس کردم ...
کانر: نمیدونم ... مدت هاست که ندیدمش.
یه چیزی درست نیست ... کیت گفت که بیماری ملکه باید مثل یه راز باقی بمونه ... اما این مرد نه تنها از این موضوع باخبره بلکه داره سعی می‌کنه از این طریق کانر رو تهدید کنه ... باید همون اول از نگاهاش می‌فهمیدم ... پس دلیل حس بدم این بود.
نیشخندی زد و برگشت سمت من.
مارشال: بی ادبی من رو ببخشید بانوی من ... اصلا و ابدا حضور شما رو فراموش نکردم.
دستامو مشت کردم و سعی کردم صورتم از انزجار جمع نشه. 
حالم داشت از این پاچه خواری و چرب زبونیش بهم میخورد.
برگشت سمت سربازایی که رو به رومون وایستاده بودن.
مارشال: بگید ببینم آقایون ... این اژدهای نیلگون همونطوریه که فکرشو میکردید؟ آیا شروره یا شبیه یه هیولاست؟  من خودم به شخصه از دیدنشون شوکه شدم ... چون مثل همه ی شما همین تصورات رو داشتم ... اگرچه بعضی از چیزایی که شنیدم درست بودن.
پوزخندی زدم ... همه ی کاراش نمایش بود ...
دورمون چرخید و پشت من و کانر وایستاد و یه دستش رو روی شونه ی من و اون یکی دستش رو روی شونه ی کانر گذاشت.
مارشال: شما تو یه جزیره ی دور افتاده ی یخ زده زندگی می‌کردید ... اگه بخوام صادق باشم ... من تنها کسی نیستم که از شنیدن خبر نامزدی شما شوکه شدم ... از این شوکه شدم که چطور قبیله تون اجازه داده که شما با دشمن خونیتون نامزد کنید.
به کانر نگاه کردم که اخم ریزی کرده بود و به زمین خیره شده بود.
دیگه داشت کفرم رو در میاورد.
خودمو کشیدم جلو که دستش از روی شونم افتاد.
من: اصلا هم شوکه کننده نیست مارشال ... از وقتی یه دختر بچه بودم مردم سرزمینم با شنیدن اسم مردی که دشمنشون بود از ترس میلرزیدن ‌... اژدهای سرخ ... میگفتن که توی میدون های جنگ بزرگ شده ... میگفتن یه هیولاست که توی میدون جنگ پشت ارتشش قایم میشه ‌... میگفتن که هیچ رحمی در برابر کسایی که به خانوادش آسیب بزنن نداره ... با این توصیفات اولش ازش میترسیدم ... چون فکر میکردم مردی با همچین ویژگی هایی می‌تونه قلب کسایی که در کنارش میجنگن رو به حرکت در بیاره ... دیگه چه برسه به قلب دشمنش.
کانر شوکه و متعجب نگام کرد.
میخواستم حال این مردک رو بگیرم تا دیگه جرعت نکنه اینطوری حرف بزنه ... نمی‌خواستم فکر کنه من و کانر باهم مشکلی داریم و اونم می‌تونه از این موقعیت سواستفاده کنه.
من: بودن کانر در کنارم ... بهترین اتفاقی بود که میتونست برام بیفته ‌... اگه اونم بخواد ... حاضرم باهاش تا ته دنیا هم برم.
حس کردم الانه که چشماش از حدقه دربیاد.
رفتم جلوتر و رو به روش وایستادم.
من: خوشحالم که قراره با یه اژدهای دیگه در کنارم حکومت کنم ... حتی اگه اون اژدها ، اژدهای سرخ باشه.
یکم نگام کرد و یهو دو طرف کمرم رو گرفت و تو بغلش بلندم کرد.

Violet Where stories live. Discover now