۱۲.وظیفه

109 21 33
                                    

#پارت_دوازدهم 💫
دستشو روی صورتم گذاشت و صورتمو به صورت خودش نزدیک کرد.
آرسن: کایلا ... میخواستم اینو از همون اولین روزی که دیدمت بهت بگم ... من ...
مشتاق به لب هاش نگاه کردم.
دستمو روی سینش گذاشتم و پیرهنش رو توی مشتم گرفتم.
به حدی نزدیکم بود که اگه لب میزد لباش با لبام برخورد میکرد.
یهو بهم پشت کرد و دستش رو به ستون گرفت.
آرسن: من ... باید برم.
چی؟ ... داشت ... داشت میبوسیدم ولی ...
من: آرسن ... صبر کن ...
آرسن: این درست نیست کایلا ...
من: منظورت چیه که درست نیست؟
آرسن: تو الان خیلی ناراحتی ... من نمی‌خوام الان و تو این شرایطت ازت سواستفاده کنم.
من: معلومه که ناراحتم ... چطور میتونی اینطوری ولم کنی؟ اونم بعد از اینکه ما تقریبا ...
دیگه ادامه ندادم و نفس عمیقی کشیدم.
من: گفتی که بهم حسی نداری ... ولی دروغ گفتی.
عصبی برگشت سمتم.
آرسن: آره دروغ گفتم ... خب که چی؟ چی میشد اگه حقیقت رو میگفتم؟ چی میشد میگفتم آره منم دوست دارم؟ این جنگ متوقف میشد؟ میتونستم نذارم ازدواج کنی؟ من میشناسمت کایلا ... تو کسی نیستی که خودت رو به جای وظایفت انتخاب کنی ... چطور میتونم بذارم احساساتم به وظایفت صدمه بزنه؟
من: چطور میتونی اینو بگی؟ اصلا می‌دونی به من چی گذشته؟ همیشه نگران این بودم که وقتی کنار توام باید چطوری رفتار کنم ... ادعا میکنی که به خاطر این ازدواجه که نمیتونی احساساتت رو بهم بگی ... ولی می‌دونم که اینا همش بهونس. وقتی تو سرزمین خودمون بودیم می‌تونستی بهم بگی ولی حتی اون موقع هم اینو ازم دریغ کردی ... تمام این سالها ... حتی یک بار هم بغلم نکردی ...
دستاشو مشت کرد و خیلی سریع بهم نزدیک شد و دستشو روی ستون کنار سرم گذاشت.
دستمو روی سینش گذاشتم که جلوتر نیاد.
آرسن: می‌دونی چی داری ازم میخوای؟ تنها چیزی که مانع میشد بهت دست نزنم این بود که ... میدونستم وقتی که گرمای بدنت رو روی بدنم حس کنم ... دیگه نمیتونم ولت کنم که بری ... میتونی بهم بگی دروغگو ولی ... اونقدری دوست دارم که تحمل اینو نداشته باشم که ببینم همه چیزت رو به خاطر من فدا کنی ... من ... من فقط می‌خوام که ...
من: بسه ... نمی‌خوام بگیش ...
پیشونیم رو به سینش تکیه دادم و چشمامو بستم.
من: حق با توعه ... ما نمی‌تونیم باهم باشیم ... امشب زیادی خودخواه شدم مگه نه؟
شونه هام رو گرفت و از خودش جدام کرد.
آرسن: معلومه که نه ... هردومون تو شرایط سختی هستیم ... یکم استراحت کن.
×××××
خواستم برم تو اتاقم که دیدم جیمز به آرسن نزدیک شد.
صبح شده بود و حتما جیمز حسابی عصبی بود که آرسن سر شیفتش نبوده.
جیمز: خب ... ببین کی بالاخره تصمیم گرفته برگرده سر پستش.
آرسن: کاپیتان ...
جیمز: خدمتکارا بهم گفتن که اون صدای جیغ چیز مهمی نبوده ... پس چرا انقدر دیر برگشتی؟
آرسن: فقط میخواستم از خود کایلا بشنوم چه اتفاقی بین اون و کانر افتاده.
جیمز دستش رو برد سمت پیرهن آرسن و چیزی از روش برداشت که فهمیدم موعه.
جیمز: موی نارنجی ...
آرسن: جیمز ... اون چیزی نیست که ...
یهو جیمز مشت محکمی به صورت آرسن زد.
دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام رو نشنون.
جیمز: شما دوتا حتما فکر میکنید من خیلی احمقم ...

Violet Where stories live. Discover now