۴۷.چرا؟

77 8 2
                                    

#پارت_چهل_و_هفتم 💫
( کانر ):

من: موفق شدید ازش حرف بکشید؟
_ نه عالیجناب ... اصلا همکاری نمیکنه و حرفی نمیزنه ... میدونیم که با اسم و هویت جعلی وارد قصر شده ... اگرچه مشخصه که این زن از طرف یه نفر برای انجام این کار اجیر شده ... ما داریم همه ی تلاشمون رو میکنیم تا اطلاعات بیشتری به دست بیاریم ... صنعتکارای قصر دارن سعی میکنن بفهمن اون ماسکا چطوری ساخته و طراحی شدن و از کجا اومدن ... شاید از طریق این ماسکا بتونیم یه ردی ازشون بزنیم ... کسایی که این ماسکا رو داشتن آدمای معمولی نبودن ... کاملا مشخصه که سالها تمرین دیده بودن ... طبق تحقیقاتی که انجام دادیم اونا شمشیرزنای تعلیم دیده ی خیلی ماهری بودن.
با دیدن میز غذایی که به داخل می‌رفت جلوش رو گرفتم.
من: این چیه؟
_ پرنسس دستور دادن برای زندانی ببریمش.
سری تکون دادم و اونم تعظیمی کرد و با میز غذا رفت داخل.
چه فکری تو سرته کایلا ...
×××××
( کایلا ):

من: بخور ... می‌دونم که سه روزه غذا نخوردی ... منم قصد دارم ازت سوال بپرسم ... پس بهتره که قدرت کافی برای جواب دادن داشته باشی.
دستای لرزونش رو سمت میز برد ولی یهو مشتشون کرد و هر چیزی که روی میز بود رو روی زمین انداخت که صدای بدی دادن و همشون شکستن.
_ بگو ببینم پرنسس ... همیشه روی شیطانیت رو پشت اعمالت قایم میکنی؟ اول بهم گرسنگی میدی و شکنجم میکنی ... بعد میخوای با یه وعده ی غذایی ازم حرف بکشی؟ برخلاف تو من هیچ وقت به مردمم خیانت نمیکنم و لوشون نمیدم ... پس هر کاری دلت میخواد بکن ... تو دهنم مواد مذاب بریز ... چشامو دربیار ... گوشتم رو بنداز جلوی سگا بخورن ... ترجیح میدم بمیرم تا با تو حرف بزنم.
لبخند آرامش بخشی بهش زدم.
من: ذهن خلاقی داری ... ولی خداروشکر نیازی به این کارا نیست ... می‌خوام بدونی که من آدمی نیستم که از زجر و درد کشیدن دیگران لذت ببرم ... به نگهبانا سپردم که بهت آسیب نزنن ... حالا بگو ببینم ... اونایی که ماسک داشتن کی بودن؟
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
من: میدونستم جواب نمیدی ... خیله خب ... حداقل بهم بگو چرا؟
×××××

( کانر ):

دست به سینه وایستاده بودم و داشتم سعی میکردم بشنوم کایلا چی داره به اون دختر میگه که صدای لیلی رو شنیدم.
لیلی: میشه حرف بزنیم؟
کلافه چشمامو بستم.
من: فکر کنم بدونی جوابم به سوالت چیه ... عموت فرستادتت تا از زیر زبونم حرف بکشی؟
لیلی: عمو نمیدونه که من اومدم اینجا ... لطفا ... شاید دیگه تا مدت ها نتونم فرصت حرف زدن باهات رو پیدا کنم.
نفسم رو فوت کردم بیرون.
من: دو دقیقه وقت داری.
××××
( کایلا):

من: چرا؟ روزی که همدیگه رو دیدیم ... تنهای تنها بودی و داشتی شکنجه میشدی ... اگه به خاطر من نبود تا الان انقدر شلاق خورده بودی که چیزی ازت باقی نمیموند ... بعد از کاری که برات کردم چطور به خودت اجازه دادی یه همچین کاری با من بکنی؟
_ فکر کردی با یه کار خوبت تمام ظلم هایی که تا الان کردی بخشیده میشه؟ اصلا می‌دونی چند نفر به خاطر گونه ی شما زجر کشیدن؟ در حالی که تو توی قصر لاکچریت داشتی با آرامش زندگی میکردی ... بگو ببینم ... چند شب تا حالا گوشت غاز سرخ شده خوردی هان؟ مطمئنم شمارش از دست خودت هم در رفته ... اصلا تا حالا شده شب با گرسنگی بخوابی؟ تو سرما تا سرحد مرگ بلرزی و نابود شدن خونت رو تماشا کنی؟ تا حالا با خودت گفتی مگه چیکار کردم که حقم زجر کشیدنه؟
من: متاسفم ... می‌دونم که اجدادم این جنگ رو راه انداختن و می‌دونم که مردم به خاطر این جنگ دارن چه قدر زجر میکشن ... اصلا به خاطر همین بود که من اومدم اینجا ... من و پرنس هر دومون میخوایم که این جنگ تموم شه ... می‌دونم که تغییرات به سرعت اتفاق نمیفتن ... اما تا وقتی که من زندم ... همه ی تلاشم رو میکنم تا دوباره صلح تو هر دو سرزمین برقرار بشه.
پوزخندی زد.
_ تو و اون هیولای قرمز چی درباره صلح میدونید؟ اژدهاها جنگ رو شروع کردن و همه رو قربانی کردن ... برای چی شماها باید سلطنت کنید وقتی طی سیصد سال اخیر فقط خونریزی کردید؟ میتونی خودت رو قانع کنی که یه هیولا نیستی ولی من بهتر از تو این دنیا رو میشناسم ... اگه اون قاتلا میتونستن بکشنت با لقب قهرمان برمیگشتن به خونه هاشون.
من: قهرمان؟ این اسمیه که روی اون مجرما میذاری؟ اگه فقط من هدف اون شبشون بودم شاید الان باهات موافق می‌بودم ولی اونا حتی حاضر بودن که یه بچه ی بی گناه رو بکشن تا منو بگیرن ... به عنوان کسی که خیلی به صلح اهمیت میده ... به نظرت این منصفانه ست که یه بچه ی بی گناه این وسط کشته بشه؟
_ داری دروغ میگی.
من: کاش دروغ بود ... کشتن من براشون کافی نبود ... اگه متوقفشون نمی‌کردن کارایی رو میکردن که من نمیتونم حتی برای بدترین دشمنام بخوامشون ... حتی شک دارم که تو براشون مهم بودی یا نه ... اونا لایق مرگ بودن.
از جام بلند شدم.
من: شاید حرفم رو باور نکنی ولی ... من و تو جفتمون هدفمون یکیه ... اگرچه ... قصد و هدفی که داشتی مهم نیست ... اون قاتلا با کاراشون زندگی کسایی که برام مهمن و دوستشون دارم رو تهدید کردن ... و من نمیتونم از این چشم پوشی کنم.
پشتم رو کردم بهش و سمت در رفتم.
_ چرا ...
حس کردم از جاش بلند شد و سمتم اومد.
_ نمیمیرییییی؟؟؟
برگشتم سمتش که دیدم یه تیکه ی شکسته شده ی تیز از ظرفی که براش آورده بودن رو تو دستش گرفته و با اون به سمتم حمله ور شده.

Violet Where stories live. Discover now