۱۳۱. پوست

24 4 1
                                    

#پارت_صد_سی_یکم 💫

( سایرس ):

دستمو بلند کردم و شاهینم روی دستم نشست.
نامه ای که به پاش بسته بودن رو برداشتم.
_ به نظر میاد پیشاهنگ ها تونستن از جنگل بیرون برن ... جای شکرش باقیه.
_ مارشال اعظم امروز به نظر خیلی سرحال میاد.
_ برای کسی که دیشب سه نفر رو کشته واقعا سرحاله.
_ یه حسی بهم میگه قراره یه اتفاقاتی بیفته.
×××××

( لیلی ):

_ بجنبید آقایون ... کمتر از یه ساعت دیگه باید این وسایل جمع شده باشن.
چشامو از سر و صدای زیاد کلافه بستم که صدای پچ پچ نگهبانا رو شنیدم.
_ ژنرال رو ببینید ... شنیدید دیشب چه اتفاقی افتاده؟
_ افعی های سیاه دیشب اونو موقع حموم کردن دیدن.
_ کنجکاوم بدونم چه قدرشو دیدن.
_ دوتا از افرادمون به خاطر اون مردن.
لعنتیا ... چرا هنوز بهم خیرن ... به خودم قول داده بودم دیگه هیچ وقت نذارم اینطوری تحقیر شم اما بازم ... خوشحالم که همه ی اون حرومزاده ها مردن.
از جام بلند شدم و راه افتادم.
دفعه ی دیگه که یکی از اون افعیا رو ببینم زبونشو از حلقومش میکشم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم ... آروم باش لیلی ... دیگه گذشته ... بهش فکر نکن.
یهو با حس تکون خوردن کیسه ای که به کمرم بسته بودم و توش میوه بود چشمامو وحشت زده باز کردم که اسب آرسن رو دیدم که باعث شد جیغی بکشم و برم عقب.
_ حیوون کثیف برو عقب ... از من دور شو.
یهو آرسن دوید سمتش و افسارش رو کشید سمت خودش.
آرسن: متاسفم ژنرال ... جیا امروز یه خرده هیجان زدست ... چند وقتی میشه که انقدر با مهربونی ازش پذیرایی نشده.
یه جوری نگام کرد که انگار ... میدونست من اون سیب ها رو به اسبش دادم.
آرسن: احتمالا به خاطر اون سیباییه که دیشب بهش دادی.
لعنتی ... اخمی کردم و از کنارش رد شدم.
من: چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ تو و اون اسب بی ریختت میتونید برید به جهنم ... نه دلم میخواد هیچ کدومتون رو ببینم نه میخوام باهاتون حرف بزنم.
آرسن: من هیچ توقعی ندارم ... مخصوصا از تو.
سر جام وایستادم.
آرسن: تو همیشه یه جوری رفتار میکنی که انگار هیچ چیز و هیچ کس برات اهمیت نداره ... حتی وقتی که رفتارات خلاف اینو ثابت می‌کنه ... ازت توقع ندارم ازمون تشکر کنی اما من و جیا زندگیت رو نجات دادیم ... حداقل میتونی با احترام باهامون رفتار کنی.
چشمامو بستم و دستامو مشت کردم.
من: ممنونم.
چند ثانیه ای صدایی از هیچ کدوممون در نیومد.
آرسن: خواهش میکنم.
برگشتم که دیدم پشتش رو کرده بهم و داره میره.
از تو کیسم سیبی در آوردم و پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و برگشت سمتم.
من: داشتم از اسبت تشکر میکردم.
دستی به سرش کشید و لبخند زد.
آرسن: اینم شروع خوبیه.
×××××

( کانر ):

_ اعلحضرت لطفاً صبر کنید.
_ فقط یه موضوع دیگه مونده عالیجناب.
_ لطفا خواسته ی مادرتون درباره ی نوه دار شدنشون حین تور سلطنتی رو جدی بگیرید ... این به نفع هممونه.
_ عالیجناب بهتره قبل از شروع تور این طومارها رو هم مرور کنید.
طومارها رو از دستش گرفتم و سریع و بدون اینکه اجازه بدم حرف دیگه ای بزنن رفتم تو اتاق و در رو بستم و بهش تکیه دادم و چشمامو بستم و نفسمو کلافه فوت کردم.
من: خداروشکر که بالاخره تموم شد.
حالا میتونم سری به همسر دوست داشتنیم بزنم.
امیدوارم اونقدری که من مشتاق وقت گذروندن باهاشم اونم همینطور باشه.
×××××

( کایلا ):

از تو آینه در حالی که میا داشت موهامو شونه میکرد به صورتم خیره شدم.
میا: عالیجناب به زودی میان بانوی من.
چیزی نگفتم و غرق در افکارم به خودم خیره موندم.
میا: برای تور سلطنتی هیجان زده اید بانوی من؟
دستامو مشت کردم.
من باید با کانر صحبت کنم ... باید بفهمم قضیه از چه قراره ... بعد از همه ی اتفاقاتی که باهم ازشون گذر کردیم ... فکر میکردم میتونم بهش اعتماد کنم ... اما چرا ... چرا اون پوست اژدهای نیلگون رو قایم کرده بود؟
_ خودت می‌دونی چرا ...
سرمو بلند کردم و به اژدهام که پشت پرده بود نگاه کردم.
_ من از همون اولش هم میدونستم که خون مادرت از دندونای اون میچکه ... اما تو هنوز هم اصرار داری که خودتو گول بزنی ... اگه میخوای بفهمی که اون واقعا کیه ... باید چشماتو باز کنی.
با شنیدن صدای در به خودم اومدم.
میا: عالیجناب اومدن بانوی من.
تکون نخوردم و همون‌طور پشت بهش نشستم.
کانر: همه میتونن برن بیرون.
خدمتکارا تعظیمی کردن و رفتن بیرون.
من: عالیجناب ... بالاخره اومدید ... منتظرتون بودم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت قوری ای که روی میز بود.
کانر: جدا؟
من: بله.
قوری رو برداشتم و مشغول چایی ریختن شدم.
من: خب عالیجناب ... بگید ببینم چرا اینجایید؟
حس کردم بهم نزدیک شد.
دستشو روی شونه ی لختم که از زیر ردام بیرون اومده بود گذاشت و لباشو به گوشم چسبوند.
کانر: چرا اینجام؟ چون می‌خوام شبمو با زنی بگذرونم که از هرکسی توی‌ این دنیا برام مهم تره ... امیدوارم خودش هم همین حس رو نسبت به من داشته باشه.
لباشو روی گردنم گذاشت و بوسه ی طولانی ای بهش زد که باعث شد صحنه ی کشته شدن مادرم مثل فیلم از جلوی چشمم رد بشه و قوری از دستم روی زمین بیفته و هزار تیکه بشه.
سرم تیر کشید که باعث شد خم شم و دستمو به سرم بگیرم.
کانر: کایلا ...
×××××

( کانر ):

نگران صداش کردم.
یهو شروع کرد به خندیدن.
کایلا: خیلی جالبه که از همچین کلماتی استفاده میکنی ... بالاخره تو اژدهای سرخی ... مگه تو به هرچیزی که میخوای نمیرسی؟ پس چرا حالا نظر من برات مهمه؟
شوکه نگاش کردم.
این ... این لحن سرد و عصبی مال کایلا نیست ... یه چیزی این وسط درست نیست ... هرچی که هست ... بهتره همین الان جلوشو بگیرم.
من: متاسفم پرنسس ... با توجه به اتفاقاتی که امروز افتاد به نظرم بهتره یکم استراحت کنی.
بهش پشت کردم و سمت در رفتم.
من: بهتره قبل از اینکه تور سلطنتی شروع بشه خواب کافی داشته باشی ... خدمتکارا رو می‌فرستم تا ...
کایلا: صبر کن.
برگشتم سمتش که به سمتم اومد و دستشو روی سینه ی لختم که از زیر ردام بیرون بود کشید و لباشو روی لبام گذاشت.
یهو حضور اژدهاشو پشت سرم حس کردم و چشمام گرد شد.
لعنتی .‌‌.. حسش کرده بودم.
عقب کشیدم و به چشمای کایلا نگاه کردم که برق نیلگون و خشمگینی داشت.
نه ... اینا چشمای کایلا نیست.
یهو هولم داد که محکم پرت شدم روی تخت و سرم به دیوار خورد.
اومد بالا سرم و در حالی که اژدهاش بالا سرش وایستاده بود و چشماش برق ترسناکی داشت نگام کرد.
کایلا: اژدهای سرخ ... تو هیچ جا نمیری.

 تو هیچ جا نمیری

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Violet Where stories live. Discover now