#پارت_هشتاد_و_پنجم 💫
لعنتی ... کجا رفته؟ حتی نفهمیدم از کنارم تکون خورده.
خواب دیشبم ... امکان نداره.
سرمو تو دستم گرفتم و موهام رو کشیدم.
من باهات چیکار کردم کایلا ...
×××××
( کایلا ):دستی به لباس نوم که خیاط برام دوخته بود و خیلی دوسش داشتم کشیدم.
من: دومین گروه کاروان رسیده درسته؟ به هر حال این آخرین گروهی نیست که فرستاده میشه ... من و عالیجناب با وزرای زیادی مذاکره کردیم و قرار شده که ماهانه براشون مایحتاج بفرستیم ... میدونم که چه قدر این جنگ برای همه ضرر داشته و امیدوارم با این کارمون بتونیم بخشیش جبران کنیم.
برگشتم سمت شارلوت و نگاش کردم.
من: چیشده؟ چرا انقدر نامطمئن به نظر میرسی؟
شارلوت: گیرم که من حرفات رو باور کردم ... اما اژدهای سرخ چی؟ همه میگن آدمی نیست که سر حرفش بمونه ... تو فقط یه ماهه که میشناسیش ... چطور میتونی تضمین کنی که از حرفش برنمیگرده؟
من: سوال خوبیه ... من پرنس رو خیلی وقت نیست که میشناسم ... اما بر خلاف چیزایی که دربارش میگن ... خیلی به مردم سرزمینش اهمیت میده و هرکاری که از دستش بر بیاد براشون انجام میده ... بهم نشون داده که چه قدر میتونه مهربون و بخشنده باشه.
تو ذهنم داشتم به کانر فکر میکردم و غرق در افکارم بودم که یهو با شنیدن صداش از جا پریدم.
کانر: از سر راه برید کنار.
ارشد: اما سرورم وزرا منتظر شما هستن تا جلسه رو شروع کنن.
کانر: پس فعلا مجبورن صبر کنن ... باید پرنسس رو ببینم.
بهم رسید و رو به روم وایستاد.
×××××
کنار پل و پشت دیوار دور از دید بقیه وایستادیم.
کانر: کجا بودی؟ انتظار داشتم صبح کنارم ببینمت ... فکر نمیکردم بدون اینکه چیزی بگی بری.
من: همچین قصدی نداشتم ... نمیخواستم ناراحتت کنم ... خیلی خسته به نظر میرسیدی و خوابت عمیق بود ... نمیخواستم مزاحم استراحت کردنت بشم ... در ضمن یادم رفت بهت بگم که میخوام صبح زود برم پیش شارلوت و باهاش حرف بزنم ... فکر کردم خوب میشه که از سلولش بیرون بیاد و یکم تو حیاط قدم بزنه ... هنوز یکم مردده اما قبول کرده تا هرچی که در مورد گروه افعی سیاه میدونه بهمون بگه ... همچنین ... خیلی از دیدنتون اینجا خوشحالم عالیجناب.
به تیپ سورمه ای قشنگی که زده بود نگاه کردم.
من: امروز خیلی خوشتیپ شدید سرورم.
دستمو تو دستش گرفت و بوسه ای روش زد.
کانر: تو هم خیلی زیبا شدی پرنسس.
بهم نزدیک تر شد و سرش رو برد سمت گوشم.
کانر: باید باهات حرف بزنم ... یه جای خلوت تر ... یه جایی که کسی نبینتمون.
من: باهام حرف بزنی؟ پرنس کانر اگه میخوای با من تنها باشی فقط کافیه ازم بخوای.
بهش نزدیک تر شدم و دستمو روی سینش کشیدم.
من: فکر کنم با وجود اتفاقات دیشب هنوزم موضوعاتی هست که باید دربارشون صحبت کنیم درسته؟
پوزخندی زد و دستشو تو موهام برد و لباشو روی لبام گذاشت.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و انگشتامو توی موهاش کردم.
دستاشو روی کمرم گذاشت و یهو عقب کشید.
کانر: لعنتی ... با اینکه خیلی دوست دارم ادامه بدم اما یه چیزی هست که باید بهت بگم.
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم.
کانر: اون شبی که بهت حمله شد یه اتفاقی افتاده ... یه اتفاقی که روت اثر گذاشته و من انتظارش رو نداشتم ... من میدونم چرا تو خواب هات همش اژدهای قرمز رو میبینی ... و میترسم که ...
یهو رعد و برقی زد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
کانر: الان چه وقت بارون گرفتن بود.
من: کانر الان هر دومون کارهای مهمی داریم و باید بهشون رسیدگی کنیم پس ...
کانر: کایلا ... فقط بهم قول بده که به دیدنم میای ... حتما باید باهم حرف بزنیم.
دستشو توی دستم گرفتم و آروم فشارش دادم.
من: قول میدم ... مطمئن باش.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی کشید.
دستمو از توی دستش در آوردم و به سمت جیمز و آرسن و کیت و شارلوت رفتم و به سمت زندون راه افتادیم.
وسط راه برگشتم و به کانر نگاه کردم که هنوز زیر بارون وایستاده بود و بهم خیره بود.
حرفاش نگرانم کرده بود و میخواستم زودتر بفهمم درباره ی چی میخواد باهام صحبت کنه.
YOU ARE READING
Violet
Romanceهر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را Her Voice Is Like Clear Water That Drips Upon A Stone In Forests And Silent Where Quite Plays Alone