۲۸.شاهین

84 15 9
                                    

#پارت_بیست_و_هشتم 💫
( کانر )

من: صبر کن پرنسس ... یه لحظه وایستا ... کایلا ...
وایستاد و اخمو برگشت سمتم.
کایلا: چیه؟
دست به سینه وایستادم.
من: خیله خب ... چطوری بگم ... یه شاه هیچ وقت عذرخواهی نمیکنه ولی ...
کایلا: شاه؟ ولی تو فقط یه پرنسی ...
با حرص نگاش کردم.
من: چه فرقی می‌کنه؟ نکته اینه که ... من در حقت بی انصافی کردم ... من به دستور دادن به دیگران عادت کردم ... اما فراموش کردم که تو منو چی‌ میبینی ... یه دشمن ... جوری باهات رفتار کردم که انگار دارم ازت بازجویی میکنم ... در صورتی که باید باهات مثل یه متحد رفتار میکردم ... تو زندانی من نیستی ... تو فداکاری بزرگی کردی که اینجا باشی ... من بهتر از هرکسی می‌دونم که دیدن ضعفت توسط اطرافیانت چه حسی داره ... حق داشتی بخوای تنها باشی ...
کایلا: کاش میتونستم بهت بگم ... تمام این مدت من ...
کانر: نگو ... اینجا نه ... دارن نگامون میکنن.
متعجب به اطرافش نگاه کرد.
من: بیا بیرون کیت ... می‌دونم پشت ستونی.
با خنده ی مسخره ای از پشت ستون اومد بیرون و خدمتکاراش هم سریع در رفتن.
کیت: عه شما دوتایید ... فکر نمی‌کردم کسی به این بخش قصر بیاد ...
من: چند وقته اینجا وایستادی؟
کیت: اوه مدت زیادی نیست ... ولی به اندازه ای بود که ببینم مدت طولانی ای تو چشمای همدیگه خیره بودید.
زیر چشمی به کایلا نگاه کردم که دیدم لپاش قرمز شده.
من: بسه کیت ... داری از خودت حرف در میاری.
کیت: انکار نکن داداش ...
من: برای یه بارم که شده سرت تو کار خودت باشه.
_ بجنب حیوون تنبل ... باید یکم ورزش کنی.
برگشتم سمت صدا که جیمز و اسب کایلا رو دیدم.
کایلا: کاپیتان ...
اسب با دیدن کایلا دوید سمتمون و جیمز هم پشت سرش.
کایلا اسبش رو نوازش کرد و اسبش هم سرش رو به بدن کایلا کشید.
کایلا: منم دلم برات تنگ شده بود جیا.
کیت: نگاه کن کانر ... خودشه.
من: کی؟
با دست به جیمز اشاره کرد.
کیت: همون که تهدیدم کرد و بهم گفت زشت.
من: که اینطور ...
چشمامو باریک کردم و بهش نزدیک شدم.
جیمز: من ... من دنبال دردسر نیستم.
یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم.
من: ساکت باش ... هیچ کس حق نداره به خواهر من توهین کنه.
یهو اسب کایلا شیهه ای کشید و دوید.
کایلا: نه جیا صبر کن ...
بعد هم دوید دنبالش.
جیمز: ام ... قربان ... باید برم دنبال اسبه.
من: از جلوی چشمام دور شو.
جیمز: با کمال میل.
بعد هم سریع دوید سمت کایلا. 
جیمز: صبر کنین پرنسس ...
داشتم به کایلا نگاه میکردم که متوجه سنگینی نگاه کیت شدم.
من: چیه؟
کیت: سعی نکن قایمش کنی ... دیدمش.
من: چیو؟
کیت: جوری که نگاش میکردی ... ازش خوشت اومده مگه نه؟
پوزخندی زدم. 
من: خفه شو کیت ...
کیت: قابلی نداشت داداش ... میدونستم که اون تایپ ایده آلته.
من: من تایپ ایده آل ندارم.
کیت: بی پروا ، چابک ، سینه های بزرگ ، پاهای خوش فرم ... چیزی رو از قلم ننداختم؟
لعنتی ... اینکه داشت حقیقت رو تو صورتم میکوبوند عصبانیم میکرد.
من: کافیه ... مسائل مهم ترین داریم که باید بهشون رسیدگی کنیم ... سایرس برگشته.
کیت: چی؟ امکان نداره.
من: دیدم شاهینش داشت تو آسمون پرواز میکرد ... فکر کردی مارشال اعظم از اینجا دور میمونه؟ اونم درست زمانی که یه اژدها از یه قبیله ی دیگه اومده اینجا.
کیت: منظورت اینه که ... کایلا تو خطره؟
با صدای شاهینی سرمون رو بلند کردیم.
من: بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی.
×××××
( کایلا )

من: اینجایی جیا ... چرا اینطوری کردی؟
جیمز با نفس نفس کنارم وایستاد.
جیمز: حالا دارم میفهمم چرا آرسن از این اسب بدش میاد.
چشم غره ای بهش رفتم.
با صدای همهمه ای جفتمون سرمون رو کج کردیم.
جیمز: چه خبره؟
کلی سرباز گرد دور چیزی جمع شده بودن.
رفتیم سمتشون و جیمز جلوتر از من وایستاد.
_ بزن داغونش کن.
جیمز: خدای من ‌...
من: چیشده؟
خودمو جلو کشیدم تا ببینم چی دیده.
با دیدن صحنه ی رو به روم هینی گفتم و وحشت زده دستمو روی دهنم گذاشتم.
آرسن با بالاتنه ی لخت و بدن کبود و دهن خونی بازوش رو گرفته بود و با چوبی توی دستش روی زمین نشسته بود و مردی با موهای بلند آبی پررنگ پشت به من وایستاده بود.
_ اگه بخوام صادق باشم ... با تعریفایی که ازت شنیدم انتظار بیشتری ازت داشتم ... حالا ... بیا تمومش کنیم.

Violet Where stories live. Discover now