1

6.8K 750 254
                                    

هوای برلین همیشه سرد بود. نه به راحتی میشد از تابستون لذت برد و نه وقتی برف میومد میشد برای برف بازی بیرون رفت. پاییز و بهارش هم تفاوت چندانی با هم نداشت. زیاد بارون میومد و امکان نداشت بتونی حدس بزنی کی هوا ابری میشه و بارون میگیره...

همیشه در عرض چند دقیقه ابرهای سیاه و تاریک جمع میشدن و هوا رو تاریک میکردن. بعد بارون با شدت شروع میشد و کمی بعد قطع میشد و ابرها هم از هم دور میشدن. انگار که هیچ وقت اون منظره ی تاریک و تا حدی ترسناک رو ایجاد نکرده بودن.

بیون بکهیون از بچگی از ابر و بارون نفرت داشت. زمانی که به مهدکودک میرفت یه مربی بدجنس داشت که بهش گفته بود ابرها اخم های آسمونن و رعد و برق، فریاد آسمون از خشمش. چرا اون مربی روانی باید همچین حرفی رو به یه بچه ی پنج ساله میزد؟مشکلش چی بود واقعا؟ یعنی بقیه ی بچه هایی هم که این حرفها رو از اون احمق شنیده بودن الان از بارون بدشون میومد؟

حالا هم بعد از گذشت نزدیک به پانزده سال بک هنوز هم از ابر و بارون و رعد و برق نفرت داشت. دیگه بچه نبود و میدونست اون حرفها چرت و پرت محض بودن ولی وقتایی که هوا ابری میشد یاد کابوس هاش در دوران بچگیش میوفتاد و حالش بد میشد.

حتی تلخ ترین اتفاق زندگیش هم تو یه روز نحس بارونی رقم خورده بود و بعد از اون زندگیش برای همیشه عوض شد. هم زندگی خودش و هم زندگی خیلیای دیگه...

حق داشت از بارون نفرت داشته باشه. حق داشت از بارون های برلین متنفر باشه. هر کس دیگه ای هم جای اون بود متنفر میشد. هیچ اتفاق خوبی براش تو روز بارونی نیوفتاده بود که بخواد با فکر کردن بهش کمی حس بهتری پیدا کنه.

پشت پنجره ی اتاقش وایساده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. محوطه ی بزرگ حیاط روبروش تاریک تر از همیشه به نظر میرسید. برای چی به اون درختها و بوته ها نمیرسیدن؟ قبلا خیلی خوشگل تر بودن و باعث میشدن آدم دلش بخواد همه‌ی وقتش رو تو حیاط بگذرونه...

منظورش از قبلا حدود ده سال پیش بود. وقتی که هم خودش و هم "اون" بچه بودن. تو حیاط بازی میکردن و مدام از تابهایی که به درخت ها وصل بودن آویزون میشدن...

الان اون حیاط بزرگ خیلی ترسناک شده بود. تو بارون و هوای ابری ترسناکتر هم به نظر میومد. شاخه های نامرتب و بلند... برگ های ریخته شده روی زمین و گل و لای های اطراف نشون از عدم رسیدگی درست به حیاط میدادن.

اگه دست اون بود دوباره حیاط رو مثل قبلش میکرد. همونقدر قشنگ... همونقدر دوست داشتنی. شاید این تنها چیزی بود که میتونست ادعا کنه میتونه مثل قبلش کنه. قطعا باقی چیزها از توانش خارج بودن. هوا لحظه به لحظه تاریک تر و شدت بارون بیشتر میشد.

ساعت چند بود؟ نمیدونست. تو اتاقش ساعت نداشت. گوشیش خاموش بود و شارژری برای شارژ کردنش هم نداشت. ظهر ناهار نخورده بود و الان گرسنگی هم اذیتش میکرد. در اتاقش رو قفل کرده بودن و نمیتونست برای چک کردن ساعت یا خوردن غذا بیرون بره.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now