5

2.4K 502 104
                                    

× قرمزی گونه‌اش رو تا جایی که شد پوشوندم... شکمشم کبود شده ولی زیاد درد نداره. میتونه برای مهمونی باهات بیاد.

سری تکون داد و پک عمیقی به سیگارش زد.

+خوبه. لباسش تو اتاقشه. کمکش کن حاضر شه و خیلی خوب تفهیمش کن که امشب نباید دست از پا خطا کنه. اونقدر این مهمونی برام مهمه که اگه کوچکترین اشتباهی ازش ببینم حتما میکشمش.

بعد هم پک دیگه‌ای به سیگارش زد و با برگه های مقابلش مشغول شد. لوهان هنوز تو اتاق بود و بیرون نمیرفت. سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد.

+چیزی میخوای بگی؟

نمیدونست حرفی که میخواد بزنه چه تاثیری میتونه روی برادرش باشه یا اصلا ضرورتی برای گفتنش وجود داره یا نه. اما نگران حال بک بود و میترسید بعدا از اینکه با برادرش در مورد اون حرف نزنه پشیمون بشه.

+لوهان؟ چیزی شده؟

تردید رو کنار گذاشت و حرفش رو زد.

× دو روز پیش که بارون میومد و منتظرت بود بهم گفت میدونه منو دوست داری.

یه تای ابروشو بالا داد.

+‌ خب؟ طبیعیه که دوستت داشته باشم. مثلا برادرمی...

× منظورم این نیست... ازم خواست بهت زنگ بزنم و بپرسم کی برمیگردی چون خوشحال میشی وقتی بدونی منتظرتم. گفت میدونه دوستم داری و ناراحت نمیشی. این یعنی اینکه میدونه خودشو دوست نداری.

دود سیگارش رو فوت کرد بیرون و ته ماندش رو انداخت تو جاسیگاری.

+ خب که چی؟

× فکر کنم داره به این باور میرسه که دیگه دوستش نداری.

+ چه عجب... پس بالاخره عقلش به کار افتاده.

× هیونگ... به نظرت عوض نشده؟

به سردی گفت:

+ خیلی وقته بهش توجه نکردم.

× متوجه تغییر رفتارش نشدی؟ به نظرت کارهاش طبیعیه؟

+ برام مهم نیست.

× ولی حالش خیلی خوب نیست. کابوس‌هاش بیشتر شده. اون روز دمای اتاقش به قدری بالا بود که وقتی در رو باز کردم حس کردم وارد سونا شدم ولی خودش دو تا لباس روی هم پوشیده بود طوری برخورد میکرد انگار هوا خیلی هم خنکه.

با بی حوصلگی گفت:

+ الان باید نگران بشم؟ حتما سردش بوده و گرما رو دوست داره.

لوهان پافشاری کرد:

× خودتم میدونی کارهاش نرمال نیست... یه چیزی درست نیست. این رو خودتم خوب میدونی.

از روی صندلیش بلند شد و سمت اتاق لباسش حرکت کرد. باید دوش میگرفت و کم کم آماده میشد. شب باید به اون مراسم میرسیدن و اتفاقاتی که اونجا قرار بود بیوفته خیلی براش مهم بود.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now