63

1.6K 297 169
                                    

چان تا ظهر خونه نرفت و اطراف شهر چرخید. از کنار پارکی که همیشه با بکهیون به اونجا میرفتن گذشت، از کنار زمین بسکتبالی که عصرها اونجا بازی میکردن و صدای قهقهه های بکهیون توش پخش میشد گذشت، از کنار کافه‌ی محبوب بکهیون، مدرسه‌ی بکهیون... از کنار تک تک جاهایی که قبل از این اتفاقات با بکهیون خاطره داشت گذشت و در آخر ماشینش رو سر کوچه‌ی خونه‌ی قدیمیشون پارک کرد.

چند ماهی میشد که به اون خونه سر نزده بود و مشخصا همسایه های دیگه فراموش کرده بودن چه افرادی اونجا زندگی میکردن. برای همین اطراف خونه ماشین پلیس یا هیچ چیز مشکوکی دیده نمیشد.

از ماشین پیاده شد و کلاهش رو پایین تر کشید. داخل کوچه خلوت بود و پرنده پر نمیزد. با قدمهای بلند و با عجله سمت خونه دوید. بعد از چرخوندن کلید تو قفل از در پشتی وارد خونه شد و با عجله از پله های چوبی بالا رفت. صدای جیر جیر پله ها سکوت خونه‌ی قدیمی و خاک خورده رو بهم میزد و فیلمهای ترسناک رو براش یادآوری میکرد. آخرین بار چهارماه پیش برای مخفی کردن یکسری مدارک به اونجا اومده بود و حالا باید هرچه سریعتر همون مدارک رو برمیداشت و از اونجا میرفت.

به اتاق لوهان که رسید در رو باز کرد و بخاطر بلند شدن گرد و خاک از زمین سرفه کرد.
سمت گوشه‌ی اتاق رفت و میز چوبی و رنگ و رو رفته‌ی چسبیده به دیوار رو کمی به سمت دیگه هول داد. روی زمین نشست و به سوراخ بزرگی که تو دیوار فرو رفته بود نگاه کرد. چند ماه پیش خودش دیوار رو سوراخ کرد تا مدارکش رو مخفی کنه.

پوشه‌ی مشکی و خاک خورده رو از داخل دیوار بیرون کشید و روی زمین نشست و پوشه رو باز کرد. همه چیز سر جاش بود. هر چیزی که شاید باهاش میتونست ثابت کنه پرورشگاه فولگ برای مارکوس و پدرش و بیون بوده به همراه فلشی که پدرش از قبل از مرگش از تمامی مکالمات و پیامهایی که درمورد نابود کردن پرورشگاه زده بودن جمع کرده بود. حتی مشخصات زنی که بیون نقشه‌ی قتلش رو هم کشید تا بندازه گردن مارکوس رو هم داشت و الان وقتش بود ازش استفاده کنه‌. مارکوس نمیدونست اون چنین مدرکی داره و حتی اگه میدونست هم هیچ زمان فکر نمیکرد چان بخواد ازش استفاده کنه چون اینطوری پای خودش و لوهان و بکهیون هم گیر میوفتاد.

الان اون و لوهان گیر افتاده بودن پس وقتش بود مارکوس هم پاش به اون داستان باز شه. فقط باید کمی صبر میکرد تا بک و لو رو از اون کشور بفرسته و قبل از اینکه مراسم برگزار شه باید اون رئیس پلیس رو گیر میاوردن و میکشتن. بعدش این مدارک رو نشون میداد و دیگه چیزی نمیتونست مارکوس رو نجات بده.

برگه هایی که مربوط به بیون بود رو از بقیه جدا کرد و باقی مدارک رو داخل پوشه گذاشت.
از بیون متنفر بود. شاید اگه اون مرد خیلی زودتر از آشنا شدن با اونها میمرد یا همون شب تو انبار کلکش کنده میشد اتفاقات بعدی نمیوفتاد.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now