11

2.6K 481 153
                                    

فلش بک:

بدن بیجونش روی زمین سرد افتاده بود و حتی نمیتونست انگشتهاش رو تکون بده. به خوبی میدونست کدوم قسمتهای بدنش زخمی شده و خونریزی داره. بدترین قسمت ماجرا این بود که
نمیتونست برای خودش کاری بکنه.

استخوان بازوی راستش رو شکسته بودن و اون از شدت درد نمیتونست تکونش بده. انگشتهای پای چپش رو هم همینطور. هنوز صدای فریاد های نکره و ترسناکشون تو گوشش پخش میشد و با اینکه تو اون زیر زمین لعنتی تنها بود ولی همچنان حس میکرد یک نفر پاش رو روی قفسه‌ی سینه اش گذاشته و داره محکم فشار میده.

بوی گند همیشگی مشامش رو پر کرده بود و باعث شد برای بار بیستم تو یک ساعت گذشته عوق بزنه و معده دردش تشدید شه. چیزی برای بالا آوردن نداشت و فقط این اسید معدش بود که هر بار بالا میومد و باعث سوزش شدید گلوش میشد.

آخرین بار دیروز بهش از اون غذای متعفن و بدمزه داده بودن. روزهای اول نتونسته بود لب به اون چیز کوفتی بزنه برای همین مجبور شد تا چند روز آینده گرسنگی بکشه. غذهایی که بهش میدادن افتضاح بود. مرغ یا گوشت خام گندیده... برنج خیس خورده و چند روز مونده... سبزیجات کپک زده.

مطمئن بود حتی حیوانات گرسنه و ولگرد تو بیابون هم حاضر به خوردن اون چیزها نبودن ولی اون عوضی ها توقع داشتن خودش بتونه چنین چیزهایی رو بخوره. اما الان اونقدر حالش بد بود که به همون غذا هم راضی میشد.

چیزی که تا حدی باعث آرامشش میشد این بود که قرار نبود تا چند ساعت آینده سراغش برن.
هر روز همینطور بود. صبحا یک سری شکنجه میشد و عصر ها هم سری بعد...

در این فاصله بهش فرصت میدادن کمی زخم هاش التیام پیدا کنه تا زیر دست و پاهاشون نمیره. زنده و دردمند بودنش رو خیلی بیشتر از جسم بیجون و مرده‌اش دوست داشتن.

صدای خش خشی کنار گوشش شنید. میدونست صدای چیه. تو اون زیرزمین کوچیک و نم زده پر بود از موشهای بزرگ و سیاه. بدن خونیش رو بارها گاز گرفته بودن و اونقدر از روی سر و صورتش رد شده بودن که دیگه بهشون عادت کرده بود. ساعد دستش یک هفته بود که عفونت کرده و زخم سر بازش چرکی و بدبو شده و باعث تحریک موشها و کشیدنشون به سمت خودش میشد.

وضعیت اسفناک و حال بهم زنی داشت. هزاران بار آرزوی مرگ کرده و این رو تو صورتشون فریاد زده بود اما اون لعنتیا براشون اهمیتی نداشت.
بهش میگفتن پولمون رو بده و بعدش با کمال میل میکشیمت.
از خدا میخواست پلیس پیداشون کنه. قطعا قبل از اینکه دست پلیس بهشون برسه اون رو میکشتن ولی این چیزی بود که از ته دلش میخواست. اونقدر درد کشیده بود که حس میکرد داره کم کم عصبهای حسیش رو از دست میده. دیگه مشتهاشون مثل اول براش دردناک نبودن و با لگدهاشون نفسش بند نمیرفت.

تو اوج درد و خستگی به اون فکر میکرد. به پسرک مظلومش که نمیدونست الان کجاست و داره چیکار میکنه. اصلا شبها چطوری خوابش میبرد؟ اون عادت نداشت تنها بخوابه و لوهان هم دوست نداشت کسی کنارش بخوابه. پس چطوری خوابش میبرد؟ غذا خوب میخورد؟ به درسش میرسید؟ کی دنبالش میرفت و برش میگردوند؟ اگه اون رو هم اذیت میکردن چی؟ اگه بهش دست میزدن و میترسوندنش چی؟ قول داده بود با روانپزشکش صحبت کنه تا مشکلش رو حل کنن. الان بک درمانش رو شروع کرده بود؟ لوهان از پس لجبازیای بک برمیومد؟

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now