25

2K 405 135
                                    

فلش بک یک سال پیش:

حالش داشت از زندگی ای که توش بود بهم میخورد. خبری از چانیول نبود و از شدت نگرانی داشت میمرد. لوهان هربار که میدیدش باهاش بحث میکرد و اون مجبور بود فقط نگاهش کنه جون کافی بود حرفی بزنه تا لوهان حس کنه طرف اوناس و مغزش رو بخوره تا پول ها رو بهشون پس بده.

دو سه روز اول فکر میکرد داره لطف بزرگی در حق چانیول و لوهان میکنه و حس میکرد قهرمانیه که وقتی بقیه بفهمن چیکار کرده ازش تقدیر میکنن ولی شرایط اینطوری پیش نرفت. کمی که گذشت و یک شب دوباره با یه کابوس وحشتناک از خواب پرید و چانیول نبود تا بهش دلداری بده فهمید که پول هیچ زمان ارزشش رو نداره.

پدرش میگفت اونا فقط دنبال پول نیستن. پول بهانشونه و میخوان چانیول رو نابود کنن برای همین اون تمام سعیش رو میکنه تا جنس های مارکوس رو تو بندر گیر بندازه و چانیول رو نجات بده. اما سوالی که مدام بک از خودش میپرسید این بود:

_ چانیول تا روز جابه‌جایی جنس ها زنده میمونه؟

از وقتی که چان رو برده بودن نزدیک به دو هفته میگذشت که یک روز پدرش ازش خواست به دیدنش بره و براش لوکیشن یه ساختمان مخروبه در حاشیه ی برلین رو فرستاد. حالا دیگه بیرون زدن از خونه خیلی آسون تر بود چون لوهان اصلا پیگیر نمیشد که اون کجاست و قصد داره کجا باشه.

از تاکسی پیاده شد و سمت در اون ساختمان ترسناک رفت. دیگه به اینکه ممکنه بلایی سرش بیاد فکر نمیکرد. حداقل این کار باعث میشد نترسه و بتونه به هدفش نزدیک شه. از پله های درب و داغون راهرو بالا رفت و زمانی که به طبقه ی دوم رسید با در نیمه باز واحد مقابلش خیره شد.
در رو تا اخر باز کرد و داخل شد.

_ بابا من اومدم. تنهام و کسی باهام نیست. گوشیمم خاموشه و سیمکارتم رو درآوردم. میتونی بیای بیرون.

کمی بعد صدای قدمهایی رو شنید و سمت صدا چرخید. پدرش با ظاهر متفاوتی مقابلش قرار گرفت و به رو لبخند میزد. نالا تمامی موهای سرش رو ترایشیدا بود و ابروی سمت چپش رو هم با تیغ خط انداخته بود. کنار گردنش یه خالکوبی جدید به چشم میخورد و لباس پوشیدنش اصلا مثل قبل نبود.

+ سلام عزیزدلم... چطوری؟

با دهن باز داشت ظاهر باباش رو از نظر میگذروند که با شنیدن صداش سرش رو بلند کرد و تو چشمهاش خیره شد.

_ بابا... چرا اینطوری شدی؟

+ مجبور شدم برای اینکه ردم رو نگیرن ظاهرم رو عوض کنم. پنج روز دیگه بارهای مارکوس میرسن. برای اینکه بتونم برم بینشون باید چهره‌ام غیر قابل تشخیص باشه.

_ پنج روز دیگه؟ یعنی بعد از پنج روز دیگه چانیول رو آزاد میکنن؟

با هیجان بیش از حدی پرسید و پدرش فقط به روش لبخند زد.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now