68

2K 340 280
                                    

هفت سال بعد
پاریس

روزهای پاریس پر از ماجراجویی و گشت و گذار بود و شب ها... سرشار از لحظات عاشقانه
پاریس... شهری که به عاشقی کردن زوج های پیر و جوان معروف بود در روزهای آخر پاییز از همیشه دیدنی تر به نظر میرسید.

برگهای زرد و نارنجی ریخته شده روی زمین در کنار موسیقی های زنده‌ی خیابانی در حوالی خیابان شانزلیزه هرکسی رو به شادی و هیجان وا میداشت.
پاریس یک جادوی عجیب داشت. یک معجزه‌ی پنهان که هرکسی رو به فکر معشوقش مینداخت. چه خیالی باشه چه واقعی هر آدمی دوست داشت اون لحظات ناب قدم زدن در نزدیکی برج ایفل، شام خوردن در یکی از کافه های دنج و گرم شانزلیزه و بوی دلچسب کیک های خانگی کافه های زیرزمینی رو با معشوقش تجربه کنه.

بیون بکهیون بیست و شش ساله هم از این قانون مستثناء نبود. حالا بکهیون هم جزئی از مردم این شهر شده بود و مثل اونها فکر و زندگی میکرد. با چیزهای ساده به وجد میومد و خوردن قهوه و کروسان های معروف فرانسوی براش تبدیل به یک عادت شده بود.

صبح ها با دوچرخه‌‌اش از خونه‌ی کوچیکش بیرون میزد و به محل کارش که یک کتاب فروشی کوچک در یکی از محله های شلوغ شهر بود میرفت و در کنار آقای پیِر صاحب کتابفروشی شروع به کار میکرد و عصرها با همون دوچرخه قبل از برگشتن به خونه به محل های مورد علاقه‌اش سر میزد.

از دور برج ایفل رو نگاه میکرد و به زوجهایی که دست در دست هم به سمت اون برج که مظهر عاشقی بود میرفتن نگاه میکرد.

بارها دیده بود که خیلیها درست زیر برج و راس ساعت نه شب زمانی که آتش بازی های شهر شروع میشدن مقابل کسی که دوستش داشتن زانو میزدن و ازش درخواست ازدواج میکردن.

اون هر بار با یه لبخند عمیق بهشون زل میزد و تا زمانی که اون دو نفر همدیگه رو عاشقانه میبوسیدن و برای صرف شام یا یک مهمونی کوچیک دو نفره اون مکان رو ترک میکردن با نگاهش بدرقشون میکرد.

بک هم دوست داشت اون حال رو تجربه کنه. دوست داشت دوست داشته بشه و کسی با عشق به چشمهاش زل بزنه و از ته دلش به عشقش اعتراف کنه. اون هم دوست داشت زیر برج عشق بوسیده بشه و نجوای دوستت دارم رو بشنوه. در آغوش گرفته بشه و تا خود صبح دست در دست کسی که دوستش داشت قدم بزنه... تجربه کردن اون لحظات رو بینهایت دوست داشت ولی شاید هنوز وقتش نرسیده بود...

× هی بک... میتونی کتاب بینوایان رو از طبقه‌ی بالا برام بیاری؟

با شنیدن صدای رئیسش از فکر بیرون اومد و با صدای بلند جواب داد:

_ بله آقای پیِر. الان میارم.

هفت سال گذشته و حالا بیون بکهیون هم مثل خیلی از چیزهای دیگه عوض شده و تغییر کرده بود. حالا اون دوباره حرف میزد. شاید نه به اندازه‌ی دوران نوجوانیش ولی برای ارتباط برقرار کردن با بقیه اگه اونها تمایل نشون میدادن مشتاقانه برخورد میکرد و با آقای پیِر درمورد ادبیات گفتگو میکرد و خاطرات اون مرد درمورد ماجرای ازدواجش با همسرش رو میشنید.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now