30

1.8K 377 155
                                    

فلش بک یک سال قبل:

نفهمید چطوری خودش رو به خونه رسوند. کفشهای گلیش رو از پا درآورد و پرت کرد یه گوشه. تمام بدنش خیس عرق بود. نفس نفس میزد و صورتش از اشکهاش خیس شده بود. پدرش... از اولش همه چیز نقشه بود. آقای پارک الکی مرد. انتخاب اون تاثیری نداشت. در آخر آقای پارک رو میکشتن. پدرش اون رو میکشت...

توی سالن دور خودش میچرخید و به موهاش چنگ میزد. از اول همه‌چیز برنامه‌ریزی شده بود. آقای پارک بخاطر چی کشته شد؟ فقط بخاطر اینکه اون مرده مارکوس... چی میخواستن؟ اون عوضیا ازشون چی میخواستن؟ فرمول پریل؟ پدرش داشت گولش میزد. همه چیز یه بازی کثیف بود. همه چیز از پیش طراحی شده بود. موهای سرش رو محکم میکشید. صداها... صداهای اون مرد تو گوشش پلی میشد.

× بکهیون باید انتخاب کنی

× داری وقتمو تلف میکنی پسر. فقط یه انتخابه. فقط... یه... انتخابه

× میدونی که اگه خودم انتخاب کنم ممکنه بعدا خوشت نیاد پسر.

× اگه انتخاب نکنی هردوشون رو میکشم. این به نفع منه و... به ضرر تو

یعنی اگه آقای پارک رو انتخاب میکرد باز هم قرار بود اون مرد کشته شه... در هر صورت قرار بود آقای پارک بمیره. چقدر احمقانه گول خورد. پدرش چقدر بد گولش زد.

چطور دلش اومد؟ مگه با آقای پارک دوست نبودن؟ مگه شریک هم نبودن؟ چطوری میتونست؟
اونقدر درگیر افکارش بود که متوجه نشد داره با صدای بلند گریه میکنه و تو سالن به در و دیوار میخوره. کمرش به میز کنار مبل خورد و گلدون از روش افتاد زمین و با صدای بلند شکست.

براش اهمیتی نداشت. حتی اصلا متوجه افتادنش هم نشد. با پا روی شیشه ها رفت. سوزش کف پاش و رد خونهایی که روی زمین به جا میذاشت رو هم حس نکرد. دور خودش میچرخید و گریه میکرد. این همه مدت گول خورده بود.

به چان حمله کردن. ممکن بود بکشنش. حتی احتمال میداد که واقعا برنامه داشته باشن بکشنش. حالا دیگه فهمیده بود که پدرش هم با اوناس. از جانب اونا حرف میزده تا اعتماد بک رو جلب کنه. هیچ معامله‌ای در کار نبود. قرار نبود اونا گیر پلیس بیوفتن و اگر چان رو میگرفتن هیچ جوره نمیتونست نجاتش بده. همه‌ چیز یه دروغ کثیف و بزرگ بود. اون گول خورد. چانیول... لویی رو میکشتن...

با دست به سرش میکوبید و گریه میکرد. باید همه چیز رو به چان میگفت. باید فرار میکردن و از این خونه میرفتن. اینطوری شاید دست اون آدما بهشون نمیرسید. اگه همه‌چیز رو میگفت میتونستن نجات پیدا کنن. چان قوی بود و نجاتشون میداد. پدرش گولش زد چون از قدرت چانیول میترسید. چرا انقدر احمق بود؟

اون فقط به پدرش اعتماد کرد اما چرا پدرش باید مرد عوضی‌ای میبود که حتی به دوست خودش هم رحم نکنه؟ بخاطر پول؟ مگه کم پول داشت؟ ارزشش رو داشت که حق زندگی رو از مرد بیگناهی مثل آقای پارک بگیره؟

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now