18

2.2K 428 122
                                    

روی تخت نشسته بود و تمامی پیامهای چانیول رو چک میکرد. شاید نزدیک به هزارتا پیام با جملات مشابه به هم داشت.

"من اون پسر رو میخوام به جاش هفتاد درصد سود فروش این سالم برای تو"

"پارک شنیدم از معشوقت خسته شدی... من ازت میخرمش. قیمتش هم با خودت..."

" چند هفته ی دیگه یه بار بزرگ آبنبات برام از بندر میاد. میتونی هرچقدر خواستی ازش برداری. به جاش اون پسر رو بهم بده. یکم که خوب فکر کنی میبینی معامله ی خوبی میتونه از آب دربیاد."

* آبنبات: اسم رمز موادی که دیلر ها سرش معامله میکنن*

حالش داشت از خوندن اون پیامها بهم میخورد. مگه اون یه وسیله بود که داشتن سرش چونه میزدن؟ چطور به خودشون چنین اجازه ای میدادن؟ همه ی اون عوضیا میدونستن اون قبل از اینکه بخواد معشوقه ی خیالی چانیول باشه پسر بیون جونگمین بوده. اگه پدرش زنده بود هم جرات دادن چنین پیشنهاداتی رو به خودشون میدادن؟ قطعا نه. پدرش همشون رو بدون کوچکترین تردیدی از بین میبرد.

تنها چیزی که میتونست تا حدی دلشوره و عصبانیتش رو آروم کنه این بود که چان به هیچکدوم از اون پیامهای مسخره هیچ جوابی نداده بود. حتی دیشب جلوی همه فریاد زده و گفته بود که با همدیگه نامزدن. هر چند یه دورغ گنده گفت ولی به اندازه ای کاری بود که بخواد دهن همه رو ببنده. امکان نداره هیچ آدمی نامزد خودش رو معامله کنه که...

اتاقش خالی شد و خدمتکارها به همراه تشک بزرگ و تکه های جدای شده ی تخت از اتاقش بیرون رفتن. تصمیم نداشت امروز زیاد دور و بر چانیول پیداش بشه ولی با دیدن اون پیامها میخواست از بابت موضع چان خیالش راحت باشه.

برای همین تخته وایتبردش رو از روی میز برداشت و روش نوشت:

"_ چرا اینا فکر میکنن میخوای من رو بفروشی؟"

بعد هم وایتبرد رو زد زیر بغلش و از اتاق بیرون رفت. مقابل اتاق چان رسید و در زد. صداش رو شنید که گفت "بیا تو"

در رو باز کرد و به داخل سرک کشید. اون با اخمهای تو هم به صفحه ی لبتابش خیره شده بود و قهوه ی دخل فنجونش مینوشید. داخل شد و در رو پشت سرش بست. سمت میزش رفت و درست زمانی که اون سرش رو بلند کرد و باهاش چشم تو چشم شد مقابلش وایساد.

چان با اخم نگاهش میکرد. با دیدن یه فیلم کوتاه که تقریبا هیچیش هم مشخص نبود تشخیص این که بک داخل اون اتاق کار اشتباهی کرده یا نه مشخص نبود. احتمال زیادی هم نداشت که بخواد کار بدی بکنه. اون پسر همینجوریش به هر نوع لمسی حساس بود.

از طرفی به خوبی میدونست تو چنین مراسم هایی بعضیا یهویی بالا میزنن و برای خلاص کردن خودشون به نزدیک ترین اتاق ممکن پناه میبرن. این ها چیزهای طبیعی ای بود. میتونست اینطور درنظر بگیره که اون مرد برای خلاص کردن خودش رفته باشه تو اتاق اما چیزی که درک نمیکرد این بود که چرا بک اونقدر دیر از اتاق زد بیرون و چرا وقتی داشت سمت راه پله میدوید اشکهاش رو پاک میکرد؟

The tormentor[Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora