48

1.5K 330 179
                                    

⚠️ هشدار: اگر روحیه‌ی حساسی دارین لطفا از خوندن این پارت خودداری کنین ⚠️

روی زمین نشسته بود و همونطور که به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ میزد به چهره‌ی مردی نگاه میکرد که شاید تا یک ساعت پیش میتونست به وفاداریش سوگند بخوره.

+ تو... توی عوضی...

کریستین دستش رو عقب کشید و از روی زانوش بلند شد. توقع نداشت چانیول انقدر زود بخواد متوجه بشه و حقیقت این بود که اون حتی برای بعد از این اتفاقات حتی برنامه‌ریزی هم نکرده بود. اینکه میمرد یا زنده میموند براش فرقی نمیکرد.
اون فقط به یک دلیل این کار رو کرده بود‌. مادرش...

فلش بک:

نزدیک به شش ماه میشد که از طرف پارک چانیول به عنوان دستیار شخصیش انتخاب شده بود. این یه افتخار بزرگ بود.

به خوبی روز مرگ اندرو رو به خاطر داشت. بعد از مرگ مافوقشون چانیول خیلی بهم ریخت و دیوونه شد. همه ازش میترسیدن چون به بهانه های خیلی کوچیک اخراجشون میکرد و یا حتی مجازاتهای خیلی بدتری براشون در نظر میگرفت.

بکهیون رو هم میشناخت و با اینکه در طول زمان نبود چانیول اعتقاد داشت اون پسر بخاطر کارهایی که کرده باید مجازات شه اما بعدها دلش به حالش سوخت... به خصوص از وقتی که قدرت تکلمش رو از دست داد و اون به چشم خودش دید که رئیسشون تا چه حد بهم ریخت و دور از چشم بکهیون غصه خورد.

اون هیچ زمان عاشق نشد چون وقتی برای فکر کردن به عشق نداشت اما با چیزهایی که از دو نفر مقابل چشمش میدید میدونست با دوری کردن از هم خیلی عذاب میکشن.

از بعد از برگشتن چانیول کنارش موند و شاید اون مرد تونست صداقتش رو درک کنه چون بعد از یک ماه جایگاهی که اندرو داشت رو بهش داد. این خیلی عالی بود. حالا هم کنار رئیس پارک میموند و هم حقوقش بیشتر میشد تا بتونه به پدر و مادر پیرش کمک کنه.

همه چیز خوب بود تا زمانی که یک روز برای سر زدن به خانواده‌اش به خونه برگشت و به محض باز کردن در با سر شکسته‌ی پدرش مواجه شد.
هرچی ازشون پرسید که چه اتفاقی افتاده و کی به خودش اجازه داده که با یک مرد مسن اونطور برخوردی داشته باشه اونها جواب دادن که نمیدونن کی بوده.

چند نفر آدم مشکی پوش وارد خونشون شده بودن و همه چیز رو بهم ریخته بودن. در نهایت قبل از ترک کردن خونه یه گوشی مشکی روی میز گذاشتن و بهشون گفته بودن اون رو به پسرشون بدن.

گوشی و اون آدما از طرف مارکوس بودن. مارکوس ازش میخواست براش جاسوسی کنه. بیشتر شبیه به یه حالت دستوری بهش خبر داد و حتی منتظر جوابش هم نموند.

نمیتونست اینکار رو بکنه. اون به چانیول وفادار بود. حتی به عنوان یک دوست اونقدر غم و غصه هاش رو به چشم دید که نخواد بهش خیانت کنه. میخواست در مورد اون اتفاق به چانیول بگه اما اون مرد با کارهای دیگه سرگرم بود و وقت کافی برای درد و دل کردن با اون رو نداشت.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now