26

1.7K 368 87
                                    

حرف زدن چانیول با جوزف کمی دیگه طول کشید و در آخر بعد از دو ساعت تحمل بوی دود سیگار و نگاه های هرز اون مرد عوضی تصمیم گرفتن برای دیدن اسبها و شاید سوارکاری از اون اتاق خفه بیرون بیان. اون کنار چان قدم برمیداشت و چان هم به حرفهای جوزف فکر میکرد و گاهی چند کلمه حرف میزد.

بعد از اینکه از جوزف جدا شدن و اون مرد رفت تا از فابیو هم خداحافظی کنه اون با چان همراه شد تا سمت اصطبل برن. دستهاش تو جیب های کاپشنش بود و نگاهش رو به اطراف میداد اما تمام توجه و حواسش پیش مرد کنارش بود که در سکوت گام برمیداشت.

ای کاش میتونستن اسب سواری کنن. اون تا به حال زیاد سوار نشده بود و یک بار هم که قبلا فابیو کمکش کرد از اسب بالا بره و سوارش شه بلافاصله چان سر رسید و کشیدش پایین چون دیرشون شده بود و باید برمیگشتن.

گوشیش رو درآورد و برای چان نوشت:

"_ امروز اسب سواری میکنیم؟"

چان بعد از خوندن سوالش سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد. بک با چشمهای امیدوار لب پایینش رو به دندون گرفته بود و نگاهش میکرد. دقیقا شکل گربه ی شرک شده بود...

+ دوست داری سوار شی؟

تند سرش رو بالا و پایین کرد. چان کمی دیگه تو چشمهاش نگاه کرد و بعد پرسید:

+ مگه سوارکاری بلدی؟

"_ نه... ولی تو بلدی"

+ بلد بودن من به تو چه کمکی میتونه بکنه؟

"_ یادم بده..."

چان پوزخند زد و گفت:

+ کی گفته من انقدر وقت دارم که به تو یاد بدم؟

"_ فعلا که اینجاییم. تا شب هم کار دیگه ای نداری."

+ مدت زمان اینجا بودنمون مهم نیست. مهم اینه که یاد بگیری یا نه...

"_ یاد میگیرم."

با پوزخند گفت:

+ هیچ کس با یه جلسه آموزش سوارکاری یاد نگرفته‌

این دقیقا چیزی بود که بکهیون میخواست. اینطوری چان بیشتر میاوردش پیست و به بهانه‌ی آموزش دادن میتونستن کمی با همدیگه وقت بگذرونن.

"_ پس زیاد بیایم اینجا تا یادم بدی."

چان با خوندن این جمله پوزخندش عمیق تر شد و سر تکون داد. بک با دیدن سر تکون دادنش سریع براش نوشت:

"_ یعنی یادم میدی؟"

+ باید اول ببینم استعدادش رو داری یا نه. اگه استعدادت مثل بسکتبال بازی کردنت باشه شاید بشه بهش فکر کرد.

بعد از زدن این حرف لبخند از روی لبهای هردوشون رفت. بک با هیجان و ناباوری و چان با گیجی بهش خیره شده بود. اون گذشته رو دفن نکرده و حتی فراموشش هم نکرده بود. چان هم همه چیز رو به یاد داشت. پس یعنی اون هم به گذشته فکر میکرد. به اولین باری که محکم بغلش کرد... اولین باری که لبهاش رو بوسید... اولین باری که کنارش دراز کشید و اون تو آغوشش به خواب رفت.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now