42

1.5K 339 92
                                    

اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که چانیول بخواد تا آخر عمرش بهش افتخار کنه و بابتش از تمام کائنات ممنون باشه بچگی قشنگی بود که گذروند.

کودکیش براش پر از اتفاقات خوب بود. اون و لوهان و پدرش... در کنار هم یه تیم فوق العاده رو تشکیل میدادن.

اونقدر فوق العاده که نبود مادرش به راحتی جبران شه و از یه جایی به بعد اون اصلا به حضور مادرش تو زندگی نیاز نداشته باشه. به هر حال تقصیر هیچکدوم از اونها نبود که زمانیکه اتوبوس بین شهری تصادف کرد و تمامی سرنشینش کشته شدن مادرش تو اون اتوبوس بود.

تا زمانی که به سن بلوغ و نوجوانی رسید همه چیز براش شوخی بود. اون درس میخوند و بسکتبال بازی میکرد. برای پیدا کردن دوستای جدید کنجکاو بود و تو مدرسه همه اونو به خوش اخلاقی میشناختن. رابطش با برادر کوچولوش عالی بود و هرشب قبل از خواب با همدیگه درمورد مسائل مختلف صحبت میکردن.

همه چیز عالی بود تا اینکه یک شب لوهان قبل از خواب از کسی به اسم بکهیون حرف زد و برای اولین بار درمورد کسی به اون اسم بدگویی کرد.

× خیلی پسر بدیه. ظاهرش خوشگل و دوست داشتنیه ولی در اصل یه شیطان بدجنسه. من هیچ کاری بهش نداشتم و اون برام دردسر درست کرد. امیدوارم تقاص بدجنسیاشو پس بده...

اون به عنوان برادر بزرگتر لوهان برای اینکه حمایتش رو بهش نشون بده گفت یه روز میره جلوی مدرسه دنبالش تا اون پسره ازش بترسه و دیگه لوهانو اذیت نکنه.

× اون قرار نیست ازت بترسه. تو فقط قدت بلنده وگرنه بازوهات قوی نیستن...

+ یجوری بهش اخم میکنم که حسابی ازم بترسه نمیخواد نگران باشی.

× هیونگ تو حتی بلد نیستی خوب اخم کنی. حتی تو اخماتم لبخند میزنی و این واقعا مسخرس‌. ترجیح میدم خودم مشکلمو حل کنم.

خب چانیول هیچ شناختی از پسری که برادرش رو اذیت کرده بود نداشت و تو ذهنش یه پسر چاق و زشت و بی ادب و تجسم میکرد که به همه زور میگه و توهم محبوبیت داره ولی...

اولین بار که دیدش همه چیز متفاوت بود. به دیوار تکیه داده بود و پسر بچه‌ای که با ذوق به حلقه‌ی بسکتبال خیره شده بود رو نگاه میکرد. بکهیون برخلاف تصورش چاق یا قد بلند نبود. حتی قلدر و زشت هم به نظر نمیرسید.

اون فقط یه پسر لاغر و کوچولو و همینطور خیلی خوشگل بود که به راحتی میتونست برق کنجکاوی و شیطنت رو تو چشمهاش ببینه. بک به بازی بسکتبال ابراز علاقه کرد و اون کمی باهاش سرگرم شد ولی پسر بچه‌ی شیطون با کوبیدن توپ به منطقه‌ی حساسش برای بار اول بهش فهموند شاید باید حواسش رو خوب جمع کنه چون اون پسر برخلاف ظاهر سادش میتونه خطرناک باشه.

آشتی کردن بکهیون و لوهان چند روز طول کشید چون پدرهاشون با همدیگه دوست و همکار بودن مجبور شدن چند روز به فاصله های کم همدیگه رو ملاقات کنن و همین باعث شد بک و لو کم کم با همدیگه کنار بیان. هرچند هنوز هم تنش زیادی بینشون وجود داشت.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now