16

2.3K 451 119
                                    

تقریبا ده دقیقه زمان برد تا بک صورتش رو بشوره و دوباره آرایشش رو درست کنن. در تمام این مدت اون روی تختش نشسته و به بک خیره شده بود.

شام رو طبقه ی پایین سرو کرده بودن و تا به حال نتونسته بود برنامه ای که داشت رو پیاده کنه. هرچند هنوز هم دیر نبود و اون باید تا قبل از اینکه این شب به پایان برسه به همه میفهموند که بک برای خودشه و به اون پیشنهادات احمقانه که هر روز بهش داده میشد پایان بده.

با اینکه شرایط بین اون و بکهیون به هیچ عنوان خوب پیش نرفته بود اما دلش نمیخواست کسی دیگه چیزی که متعلق به اونه رو ازش بگیره. بخاطر همین برای نگه داشتن اون پسر هر کاری میکرد.

زمانی که کار افرادش تموم شد سمت بکهیونی که با شونه های خمیده روی صندلی نشسته بود رفت و مقابلش روی زانوهاش نشست.

+ حالت بهتره؟

بک سرش رو بلند کرد و به چهره ی سالم و جدی مرد بزرگتر نگاه کرد. هنوز هم اون کابوس وحشتناک جلوی چشمش بود و با اینکه سعی میکرد به چیزهای دیگه فکر کنه ولی خیلی موفق نمیشد.
سرش رو بالا و پایین کرد و خواست از روی صندلیش بلند شه که چان با دستی که روی شونه‌اش گذاشت مانعش شد‌

+ مطمئنی میتونی بیای پایین؟ اگه تصمیم بگیری نیای میتونم یه بهانه پیدا کنم و به بقیه بگم. ولی اگه بیای پایین باید اونطوری که ازت میخوام رفتار کنی بک. کوچکترین اشتباهی نباید تو کارت ببینم.

دوست نداشت دوباره تنها بمونه. اگه خوابش میبرد و ادامه ی اون کابوس وحشتناک رو میدید چی؟ سرش رو تکون داد و منتظر موند تا چان دستش رو از روی شونه‌اش برداره. چان چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد گفت:

+ یادت نره. امشب من لویی ام. جوری که با لویی رفتار میکردی باهام رفتار کن. فهمیدی؟

لویی رو نزدیک به یک سال بود که نه دیده و نه حس کرده بود. حالا حتی نمیدونست رفتار کرده با لویی رو یادش مونده یا فراموشش کرده‌. ولی چیزی که میدونست این بود. عاشق لویی بود و آدمهای عاشق کنار عشقشون خوشحال و سرزنده بودن. برای همین دوباره سر تکون داد و بعد از چند ثانیه چان دستش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.

ذهنش اونقدر خسته بود که نمیتونست به چیزی فکر کنه. اینکه قراره چیکار کنه و یا چرا باید اینکار رو بکنه اصلا براش مهم نبود. فقط دلش میخواست به اون پسر کمک کنه. انگار که اون حس گناه دوباره برگشته بود و حالا خودش رو مستحق هر بلایی میدونست تا شاید خشم چان رو به مرور بتونه کم و کمتر کنه.

بعد از یک سال انگار همه ی احساساتش ریست شده و به حالت اول برگشته بود. دلش برای چان میسوخت و دوست داشت کاری کنه که اون ازش راضی باشه. ای کاش اون پسر لعنتی رو نمیدید. اینطوری حالا مجبور نبود با اون ذهن خسته به این فکر کنه که باید به چان چیزی بگه یا نه.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now