20

2.1K 410 60
                                    

چانیول لبهای بک رو داخل دهنش کشید و عمیق اما آروم بوسید. نمیخواست هیچگونه عجله و یا خشونتی رو اون پسر از رفتارش حس کنه.

وقتی بهش گفت میخواد مثل لویی اون زمان برخورد کنه دروغ نگفته بود. میدونست اون پسر بهش اعتماد و حرفش رو باور کرده برای همین الان بدون اینکه بخواد بلرزه یا ازش فاصله بگیره دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و میبوسیدش.
با قدمهای آروم بک رو سمت تخت کشوند. دلش نمیخواست به معنی اون جمله‌ی کوتاه فکر کنه.

"_ هیچوقت نمیفهمی..."

چیزی برای فهمیدن وجود نداشت. هم بک و هم خودش دچار سوءتفاهم شده بودن. اون فکر میکرد بک تمام مدت دوستش داشته و نگرانش شده و بک فکر میکرد با دور و برش چرخیدن میتونه کاری کنه که اون گذشته رو فراموش کنه.

لبهاش رو از روی لبهای بک برداشت و بوسه هاش را به چونه و بعد سیبک گلوش منتقل کرد. بک چشمهاش رو بسته بود و کاملا بی دفاع درمقابل اون مرد ایستاده بود. نه بخاطر اینکه گذشته رو فراموش کرده بود یا دیگه از اون مرد نمیترسید و کارهایی که باهاش کرده رو بخشیده بود، فقط بخاطر اینکه... چیکار میتونست بکنه؟ اون پسر در آخر لویی بود. اون نمیتونست از لویی متنفر بشه.

چانیول نمیفهمید. اون همیشه اولین شبی که قرار بود با چانیول بگذرونه رو تو ذهنش داشت و هر بار سناریوهای مختلفی براش خلق میکرد. هیچ کدومشون مثل اتفاقی که الان داشت میوفتاد نبودن. در تمامی اون رویاها چان حرفهای عاشقانه کنار گوشش میزد و خودش هم هزاران بار جمله ی "دوستت دارم عزیزِ من" رو بهش میگفت. چان اونقدر میبوسیدش که تا مدتها لبهای اون پسر رو به راحتی بتونه روی لبهای خودش تصور کنه و اونقدر تنگ در آغوش گرفته میشد که عطر تن چانیول رو روز بعد روی تن خودش بو بکشه.

اما الان اینطور نبود. چانیول لبهاش رو میبوسید و لمسش میکرد اما حرفی بهش نمیزد. میتونست از تک تک اون بوسه ها و لمس ها بفهمه که این مرد دیگه مثل قبل نیست. خودش هم مثل قبل نبود اما حداقل اون بوسه هاش واقعی تر بودن. اون حتی لویی رو هم اینطوری میبوسید اما اطمینان نداشت که چانیول بکهیونی که خودش دوستش داشت رو هم بخواد اینطوری ببوسه یا نه؟

چان به آرومی به عقب هولش داد و اون روی تخت افتاد. چان از بالا به چهره ی سرخ شده از خجالت بک نگاه میکرد. امشب فرق داشت. حالا بک نمیلرزید و چشمهاش اشکی نبود. تو خودش جمع نشده بود و میتونست یه لبخند خیلی خیلی محو رو روی لبهاش تشخیص بده. اون پسر قرار بود اینطوری درمقابلش رفتار کنه مگه نه؟ بدون ترس، بدون غصه و بدون فین فین گریه.

همینطور که بهش خیره نگاه میکرد دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کرد و در آخر پیرهن رو از تنش درآورد و پرت کرد روی زمین. با آرامش جلو رفت و روی بک خیمه زد.

+ باید لباساتو دربیارم عزیزدلم. عیبی نداره؟

لویی همیشه اینطوری باهاش حرف میزد. وقتهایی که شبا کابوس میدید و لباسهاش رو کثیف میکرد اون اینطوری باهاش حرف میزد. ازش اجازه میگرفت و بعد لباسهاش رو از تنش در میاورد. گفته بود امشب مثل قبل میشه. داشت به حرفش عمل میکرد.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now