33

1.6K 350 68
                                    

_ قربان تمام بار رو چک کردیم. هیچ چیز غیرعادی ای پیدا نشد. اسم تمامی گارسن ها و کارکنا رو براتون ایمیل کردم. حتی دوربینهای مداربسته رو هم تحت نظر داریم.
 
در حال بستن آخرین دکمه ی پیرهنش بود و از طریق ایرپاد به حرف های یکی از افرادش که برای بررسی بار بروکس فرستاده بود گوش میداد. خم شد و کراواتش رو هم از روی میز برداشت. دور گردنش انداخت و مشغول گره زدنش شد.
 
+ مارکوس... تو پراگ دیده شده یا نه؟
 
_ دیروز ماشینش مقابل یکی از بزرگترین بانکهای پراگ پارک شده و بعد از نیم ساعت مبلف چهل میلیون یورو از حسابش برداشت کرده.
 
+ تونستین خودش رو ببینین یا نه؟ اینکه ماشینش دیده شده یا پول تو حسابش کم و زیاد شده برام مهم نیست.
 
فرد پشت خط برای چند ثانیه سکوت کرد. چان به چهره ی جدی خودش تو آیینه خیره شده بود و منتظر جواب از طرف اون فرد موند.
 
+ کوگان... تونستین خودش رو ببینین یا نه؟
 
_ خودش رو ندیدیم. ولی وقتی همه ی افرادش اینجان یعنی...
 
+ تا یک ساعت دیگه پیداش کنین. اگه دیدنش برام عکس میفرستی و اگه ندیدیش به افرادت میگی برگردن چون پامو تو اون بار نمیذارم.
 
بعد از زدن این حرف تماس رو قطع کرد و ایرپاد رو از گوشش بیرون کشید. از صبح توماس بارها ازش پرسیده بود که تصمیمش چی شد و حاضره اون رو همراهی کنه یا نه ولی هر بار جواب میداد فقط درصورتی اونجا میاد که مارکوس رو ببینه و هر بار توماس با آرامش و اعتماد به نفس جواب داده بود قطعا میاد...
 
بعد از یکسال... اگه حرفهای توماس درست از آب درمیومد امشب میتونست اون مرد رو ببینه. آخرین بار تو همون انبار متعفن و حال بهم زن درحالی که فاصله ی زیادی با به آغوش کشیدن مرگ نداشت اون مرد رو دیده بود.
 
لوهان یک ساعت پیش پیام داد و گفت بالاخره تونسته از زیرزبون چند نفر بکشه که مارکوس تصمیم داره جنس جدیدش رو نشون بده. رفتن به اون بار یجورایی پرریسک ترین کاری بود که میتونست تو زندگیش انجام بده اما اگه قرار بود دوباره ایکس پریل با اسم اون توزیع و باعث مرگ یکی دیگه بشه حضورش تو جلسه ی امشب حتما ضروری بود.
 
توماس هیچ زمان قابل اعتماد نبود. اونها درهیچ دوره ای حتی برای مدت زمان کوتاهی هم با همدیگه دوست نبودن که حالا بخواد بهش اعتماد کنه. اما یه چیزی درمورد توماس وجود داشت و همه ازش باخبر بودن. اینکه اون برای منافع خودش هر کاری میکنه. حتی حاضره با دشمنش هم دست دوستی بده ولی چیزی منافعش رو تهدید نکنه.
 
میدونست که این اواخر مارکوس باعث شده کارهای توماس دیده نشه و ضرر مالی نسبتا زیادی بهش زده بود. شاید به همین خاطر توماس حاضر شد از چانیول، کسی که دستش رو شکسته و تو جمع بهش مشت زده بود کمک بخواد.
 
کتش رو از روی مبل برداشت و به تن کرد. تا نیم ساعت دیگه مشخص میشد بالاخره به ان بار میره یا باید قیدش رو بزنه و با بک وقت بگذرونه. درست زمانی که کاملا حاضر شد و در حال بررسی ظاهرش از آیینه بود در اتاق باز شد و بکهیون داخل اومد. باید بهش چی میگفت؟ از صبح که از خواب بیدار شدن بک ازش خجالت میکشید. سعی میکرد زیاد باهاش چشم تو چشم نشه و کافی بود فقط کمی بهش نزدیک شه تا اون سر سریعا دست و پاش رو گم کنه.
 
حتی یک ساعت پیش هم بخاطر اینکه از بودن با اون تو یک اتاق خجالت میکشید به بهانه ی بازی با گربه ی لزلی از اتاق بیرون رفت و حالا دوباره با هم تنها شده بودن. از دیدن اون رفتارها خندش میگرفت. بک دقیقا چهار سال پیش زمانی که برای اولین بار لبهاش رو بوسید و بهش اعتراف کرد که دوستش داره هم اینطور خجالت کشید و تا چند روز ازش فرار میکرد.
 
بک با دیدن چانیول که تیپ رسمی زده و ظاهرا برای رفتن به اون بار آماده میشد یک لحظه تمام بدنش یخ کرد. اصلا حس خوبی به اون بار نداشت. در کل اصلا حس خوبی به توماس نداشت. حس میکرد همه ی حرفهاش دروغه. میدونست چان چند ساله در به در دنبال رو به رو شدن با مارکوسه ولی اینکه حالا تو یه کشور دیگه درست زمانی که افراد زیادی همراهش نیستن بخواد این ملاقات صورت بگیره اون هم به پیشنهاد فردی مثل توماس... اصلا ایده ی خوبی به نظر نمیرسید.
 
+ الان داری تو ذهنت کلی داستانای جنایی طراحی میکنی مگه نه؟ تو یکیشون قراره چاقو بخورم. تو یکیشون بار منفجر میشه و به جز چند قطره خون چیزی ازم باقی نمیمونه. تو یکیشون میدزدنم و اعضای بدنم رو میفروشن... بدتر از اینا هم هست مگه نه؟ ذهن من فقط تا همینجاشو میتونه تصور کنه.
 
بک با شنیدن صدای چان سمتش رفت و اینبار بدون اینکه بخواد به دیشب و رابطه ای که داشتن فکر کنه و خجالت بکشه فقط براش نوشت:
 
" _ توماس دروغگوئه... میخواد یه بلایی سرت بیاره."
 
چان در حالیکه داشت موهاش رو مرتب میکرد با خونسردی گفت:
 
+ قطعا میخواد یه بلایی سرم بیاره. ولی امشب کارش بدجوری گیره.
 
"_ اگه با مارکوس همدست باشن چی؟ ممکنه گولت بزنن."
 
چان نگاهش رو به چشمهای لرزون بک داد. بک واقعا از اون دو نفر میترسید. نه برای خودش... برای چان...
 
+ مارکوس با هیچکس همدست نمیشه. آخرین نفر پدر تو بود که... باعث شد بمیره. در مورد توماس هم... نگران نباش کاری نمیتونه بکنه. توماس  تو چک پرونده داره. دست از پا خطا کنه میوفته زندان.
 
"_ ولی میتونه کاری کنه که معلوم نشه اشتباه از اون بوده."
 
+ افرادم همه جا هستن. تمام مدت زیر نظر دارنش. خودمم حواسم هست.
 
نگاه مطمئنی که به بک انداخت باعث شد دیگه چیزی نتونه بگه. سرش رو پایین انداخت و به کفش های تمیز چان خیره شد. حالا که دیگه میونه اشون خوب شده بود ای کاش برمیگشتن برلین. هم پراگ رو گشته بودن و هم دوباره مثل قبل شده بودن. دیگه دلیلی نداشت بخوان اینجا بمونن. خصوصا که حالا توماس هم اومده بود و رو اعصابشون میرفت.
 
بعد از چند ثانیه سکوت چان رو دسته ی مبل نشست و دستش رو سمت بک دراز کرد.
 
+ بیا اینجا.
 
بازوی بک رو گرفت و با ملایمت کشید سمت خودش. دستش رو دور کمرش انداخت و از کنار به خودش تکیه اش داد. فکر بک اونقدر درگیر بود که نخواد به اون حرکت کیوت از جانب چان توجه کنه. وقتی نزدیک بهش وایساد نوشت:
 
"_ نمیشه برگردیم برلین؟"
 
+ چرا برگردیم؟ از اینجا موندن خسته شدی؟
 
"_ از توماس خوشم نمیاد. یجوری نگامون میکنه."
 
چان هومی کرد و سر تکون داد. تقریبا خودش هم از بودن تو پراگ خسته شده بود. هنوز یک هفته دیگه برای بودن تو اون ویلا وقت داشتن اما به نظرش دیگه کاری برای انجام دادن باقی نمونده بود. از طرفی دکتر کیم و لوهان بهش پیام داده و خواسته بودن زودتر برگردن و بک به ملاقات دکتر کیم بره.
 
+ میخوای فردا برگردیم؟
 
بک که فکر نمیکرد چان بخواد انقدر زود موافقت کنه با تعجب نگاهش کرد.
 
+ از اولشم قرار بود تا زمانی که دوست داری اینجا بمونیم. اگه خسته شدی میتونیم فردا برگردیم هوم؟
 
"_ نمیشه امشب برگردیم؟"
 
نیشخندی زد و گفت:
 
+ اگه برگردیم کی بره بار؟
 
"_ نرو بار. فقط بیا برگردیم."
 
لبخند از روی لبهای چان پاک شد و با یه نگاه عمیق به بک خیره موند.
 
+ میخوای نرم بار چون... نگرانمی؟
 
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد. تو اون بار هر اتفاقی میتونست بیوفته مگه نه؟ از اون آدمها هر کاری برمیومد. میتونستن چانیول رو سر به نیست کنن. میتونستن بدزدنش. شکنجش کنن و یا حتی با شلیک کردن به قفسه ی سینه اش بکشنش.
 
چان میتونست نگرانی رو تو چشمهای بک ببینه. برای همی لبخند مطمئنی بهش زد و خم شد خیلی آروم گونه اش رو بوسید.
 
+ میدونی که نمیتونم نرم. باید مارکوس رو ببینم. این خیلی مهمه بک.
 
"_ چرا انقدر مهمه؟ دیگه همه چیز تموم شده. فقط فراموشش کن لطفا... بیا به زندگی خودمون برسیم."
 
نهایت عجز و التماس رو تو چشمهاش ریخت و به چانیول نگاه کرد. اون مرد عوضی... مارکوس تا همینجاش کلی بهشون صدمه زده بود. نمیتونستن فقط ازش بگذرن و یه زندگی عادی داشته باشن؟
 
+ مارکوس خیلی اذیتم کرده. باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده. در حال حاضر این مهم ترین چیز برای منه. از اول هم همین مهم بوده. وقتی کارش رو تموم کردم همه چیز به حالت نرمال برمیگرده. کنار زدن مارکوس فقط به نفع من نیست. خیلیای دیگه هم نجات پیدا میکنن اینطوری.
 
بک دیگه نمیدونست چی باید بگه. حالا اون مرد تصمیمش رو گرفته بود و میدونست نمیتونه نظرش رو عوض کنه. از طرفی تماما حق با چان بود. اگه نمیرفت و بعدا یه قتل دیگه گردنش میوفتاد چی؟ اون زمان باید چیکار میکردن؟ سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهاش بازی میکرد. ای کاش اصلا توماس چنین خبری رو به چان نمیداد. ای کاش اصلا توماس به این ویلا نمیومد. کی بهش خبر داده بود بیاد اینجا؟ هرکی که بود بک ندیده حس میکرد به شدت ازش متنفره.
 
چانیول دستی تو موهای نقره ای بک کشید و با اطمینان گفت:
 
+ من چیزیم نمیشه. شب که برگشتم با هم چمدونامونو میبندیم و صبح زود برمیگردیم برلین خوبه؟
 
بک بعد از چند ثانیه مکث براش نوشت:
 
"_ گفتی دوست نداری زیر قولات بزنی. قول میدی سالم برگردی و بعدش برگردیم خونمون؟ قول میدی بعدش همونطوری که قبلا قول داده بودی زندگی کنیم؟"
 
یه تای ابروی چان با خوندن اون جملات بالا رفت و بعد لبخند عمیقی زد. دستش رو دور کمر بک انداخت و محکم بغلش کرد. نمیتونست قول بده. چون معلوم نبود امشب چه اتفاقی بیوفته. برای همین فقط کنار لاله ی گوش بک رو بوسید و گفت:
 
+ وقتی نیستم پیش لزلی بمون باشه؟ زیاد به فابیو نزدیک نشو. اصلا دوست قابل اعتمادی نیست.
 
بک تو دلش مدام از خودش میپرسید پس چرا قول نداد؟ چرا قول نمیده؟ یعنی نمیخواد برگرده به زمان قبل؟ دوباره برگردیم بداخلاق میشه؟ یعنی نمیخواد باهام مهربون بمونه؟ داشت تو دلش سوالای زیادی میپرسید که چان کنار گوشش گفت:
 
+ وقتی برگردیم برلین همه چیز عوض میشه. این تغییر به نفع هر دومونه هیون. هردومون قراره ازش لذت ببریم.
 
منظور چانیول از تغییر شروع درمان بک بود و اینکه قطعا قرار بود حال روحیش بهتر شه. نمیدونست بعدا شرایط جوری رقم میخوره که بک برداشت دیگه ای از این حرفش بکنه. اگه میدونست در آینده چه اتفاقی میوفته هیچ زمان اون حرف رو نمیزد...
 
***********

The tormentor[Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora