اون روز هم هوا ابری بود و هر لحظه امکان داشت بارون بزنه. از زمستون متنفر بود. از بارون هم همینطور. اگه میتونست تمام روزهای این فصل مزخرف رو مثل خرس قطبی داخل اتاقش به خواب میرفت و انتظار اومدن بهار رو میکشید. اما زمستون همیشه پرفروش ترین فصلشون بود و نمیتونست زیاد تو خونه بمونه.
از طرفی خودشم دوست نداشت وقتش رو زیاد تو خونه بگذرونه. بکهیون مدام دور و برش میپلکید و اوقاتش رو تلخ میکرد.
توقع داشت بعد از اون همه درگیری ها و کتک کاری ها و تحقیر کردنا بک بیخیال بشه و کمی ازش فاصله بگیره اما اون پسر احمق به جای فاصله گرفتن ظاهرا بیشتر از قبل بهش وابسته شده بود.براش اصلا مهم نبود. حتی برای اذیت کردنش بعضی شبها به جای رفتن به خونه تو یکی از اتاق های وی آی پی هتلش شب رو سپری میکرد و به پیام ها و تماس های اون پسر پیله جواب نمیداد.
پیامهاش به شکل اعصاب خورد کنی همیشه سرشار از صمیمیت و نگرانی بودن.
"_ سلام خوبی؟ کی برمیگردی خونه؟"
"_ هوا زیاد خوب نیست لویی لباس گرم با خودت بردی؟"
"_ به لوهان گفتم بهت زنگ بزنه. کیف پولتو تو خونه جا گذاشتی... اگه میخوای به لوهان بگو برات بفرسته."
"_ برای معاملت موفق باشی."
"_ اتاقم سرده. میشه بهشون بگی بیان سیستم گرمایشی رو بیشتر کنن؟"
یک سال بود که دیگه بهش اهمیتی نمیداد. انگار که اصلا نباشه. تا زمانی که جلوی چشمش ظاهر نمیشد طوری رفتار میکرد انگار وجود خارجی نداره. اما وقتایی که جلوی چشمش میومد و کارهایی میکرد که باعث میشد یاد بکهیون قدیم بیوفته عصبانی میشد و اونوقت بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه.
اون روز که برگشت خونه و دید داره تو حیاط با جونیور بازی میکنه و میخنده یاد بکهیون خودش افتاد. البته که قبلش خبر اعصاب خورد کنی در مورد اون پسر دریافت کرده و بی نهایت خشمگین بود. اینکه این پسر شبیه به پسر شاد و سرزنده ای که عاشقانه دوستش داشت رفتار میکرد و حقیقت چیز دیگه ای بود و وجههی دیگهای از اون پسر براش رو شده بود بیشتر از قبل عصبانیش میکرد.
از شدت عصبانیت داشت سکته میکرد. چطور میتونست بخنده؟ بعد از بلایی که سر اون و لوهان آورده بود چطور میتونست شاد باشه؟ سختی هایی که اونا کشیده بودن براش مسخره بود؟ اون چند ماهی که داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد براش شوخی بود که حالا داشت طوری رفتار میکرد انگار اتفاقی نیوفتاده؟ بعد از کاری که با لوهان کرده بود چطور میتونست تو اون خونه بخنده؟
با فکر کردن به گذشته دیوونه شد. جلو رفت و به موهاش چنگ زد. کشون کشون بردش داخل عمارت و تا جایی که نفس داست با مشت و لگد به جونش افتاد. فریاد میزد دستش به هر جایی از بدن اون پسر میرسید ضربه میزد.
YOU ARE READING
The tormentor[Completed]
Fanfictionشکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی بک عاشق و چان سرد بک ظریف و چان قوی بک خیلی تلاش کرد لبخند رو به لبهای چانیول بداخلاقش برگردونه ولی ن...