8

2.3K 502 78
                                    

پلکهاش رو به سختی باز کرد و به اطرافش نگاه کرد.پشت پلکهاش گرم بود و حس میکرد وزنه های ده کیلویی بهشون وصله. بدنش به شدت کوفته بود و همین که خواست تکون بخوره درد وحشتناکی تو کل بدنش پیچید.

دیشب چان... دیشب اون مرد باهاش چیکار کرده بود؟ ملحفه ای که روش بود رو کنار زد و با چیزی که دید بغض بدی به گلوش چنگ انداخت. روی رونش کام اون مرد خشک شده بود. جای چنگای چان روی رونهاش قرمز شده بود. پهلو و شکمش کبود شده بود از شدت کبودی به سیاهی میزد. پاهاش میلرزید و کف دستاشم زخمی شده بود و خون روشون خشک شده بود. هنوز هم میسوختن.

تخت هم خونی شده بود. دیشب به خونریزی افتاده بود. اون مرد انقدر بد باهاش رفتار کرده بود که به خونریزی افتاده بود.

به طرف دیگه ی تخت نگاه کرد. خبری از چانیول نبود. دیشب وقتی کارش باهاش تموم شده بود به حال خودش ولش کرده بود و رفته بود؟ حتی... حتی تمیزش هم نکرده بود. اصلا شب رو کنارش گذرونده بود یا بعد از اینکه کارش تموم شده بود اون رو به حال خودش رها کرده بود و از اونجا بیرون رفته بود؟

تو دلش گفت:

"_مگه فرقی هم میکنه؟ همین که اینطوری ولت کرده و رفته کافیه."

واقعا هم تنها چیزی که مهم بود همون بود. پارک چانیولی که یک شب حاضر نشده بود کمی بیشتر ببوسش تا اذیتش نکنه دیشب به زور باهاش خوابیده بود و بعد هم مثل یه دستمال انداخته بودش بیرون.

نباید بهش فکر میکرد ولی لویی اون اینطوری نبود. اون شبها صبر میکرد تا خوابش ببره و صبحا خودش بیدارش میکرد و پیشونیش رو میبوسید و بهش صبح بخیر میگفت. این مردی که با این وضع رهاش کرده و رفته بود رو نمیشناخت. چقدر دلش ازش گرفته بود.

سعی کرد بغضش رو قورت بده و به سختی از روی تخت پایین اومد. دست و پاهاش میلرزید. گلوش میسوخت و مطمئن بود سرما خورده. اون دیشب پنجره رو باز گذاشت و لباسهای بک رو هم از تنش در آورد. حتی وقتی بیدار شد هم به جای پتو یه ملحفه روش بود.

دیروز به جز ناهار کمی که خورد چیز دیگه ای وارد معدش نشده بود و الان به شدت سوزش معده داشت. زخم معدش اذیتش میکرد و اون نمیدونست ساعت چنده. اصلا وقت ناهار بود یا نه؟

با کمر خم شده و به هزار بدبختی سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از داخل شدن در رو بست. به انعکاس خودش در آیینه نگاه کرد.
دور گردنش کبود شده و زخم بود. انگار که طناب دار به گردنش انداخته بودن. صورتش هم کبود و رنگش پریده بود.

به پشت چرخید و باسنش رو هم کبود دید. دیشب کلی اسپنکش کرده بود‌. دستش خیلی سنگین بود و اگه کبود نمیشد تعجب میکرد. قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و همون هم باعث شد اشکهای بعدی آزادانه روی گونه هاش فرود بیان.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now