65

1.5K 278 151
                                    

روز مراسم فرا رسید و از صبح همه مشغول رسیدگی به آخرین کارهاشون بودن.
جونگکوک بخاطر اینکه میتونست جزوی از نقشه‌ی بقیه باشه خوشحال بود که بعد از اینهمه سال زندگی با ترس حالا میتونه یک کار شجاعانه انجام بده. همه چیز به نظرش خوب بود به جز اتفاقی که دیشب افتاد.

دیشب بعد از حرفهایی که با تهیونگ زد فکر میکرد با هم میخوابن اما بعد از اینکه داخل اتاق شد دید چراغها خاموشه و اون مرد روی تخت خوابیده. وقتی بعد از چند دقیقه ازش پرسید چرا کاری نمیکنه تهیونگ جواب داد:

"+ تو یه پورن استار لعنتی نیستی و منم اینطور فکری درموردت نمیکنم. اگه میخوای شجاع باشی اول یاد بگیر به خودت احترام بذاری و نذار بقیه تحقیرت کنن. تا الان با کسی نبودی پس فردا زنده بمون و بعد از مرگ مارکوس عاشق شو و با عشقت انجامش بده. اونطوری بیشتر بهت خوش میگذره."

بعد هم پشت به اون خوابید و تا صبح حتی سمتش نچرخید و بهش دست نزد. تهیونگ یه مافیای وحشی و خطرناک بود که باید ازش میترسید اما دیشب مثل یک شاهزاده‌ی با شخصیت و بزرگ رفتار کرده بود.

حالا ساعت پنج عصر بود و همه باید از خونه بیرون میرفتن. هماهنگی های قبلی انجام شده و افراد تهیونگ و چان در جاهایی که برنامه ریزی شده بود مستقر بودن. خونه در حال پاکسازی بود و گروبز بعد از رفتن اونها اثر انگشتهاشون رو پاک میکرد تا اثری ازشون باقی نمونه.

لوهان به دیوار تکیه زده بود و سهون رو نگاه میکرد که اسلحه هاش رو چک میکرد. وقتی همه برای رفتن آماده شدن و برای بار آخر نقشه رو با همدیگه مرور کردن چانیول سمت لوهان رفت و گفت:

+ باید حرف بزنیم.

اون رو دنبال خودش کشید و وقتی وارد اتاق شدن در رو بست. وقت خداحافظی بود.
برگشت و بدون اینکه چیزی بگه برادرش رو محکم در آغوش گرفت‌. هر لحظه که میگذشت به اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته نزدیکتر میشدن و ترس تو وجودش هم بزرگتر میشد. کنار شقیقه‌ی برادر کوچکترش رو بوسید و گفت:

+ ازت ممنونم که تا لحظه‌ی آخر کنارم موندی بچه. این خیلی برام با ارزشه‌.

لوهان خندید و بعد از در آغوش گرفتن برادرش گفت:

_ کجا باید میرفتم‌؟ از اولش هم فقط من و تو بودیم‌‌.

چان نفس عمیقی کشید و با اینکه دوست نداشت ولی بعد از چند ثانیه لوهان رو از آغوشش بیرون کشید و دستهاش رو دو طرف بازوهاش گذاشت. تو چشمهای برادرش زل زد و با لبخند گفت:

+ من برای بک یه خونه‌ی کوچیک تو پاریس به اسم خودش گرفتم و وکیلم از این موضوع با خبره. اگه امشب اتفاقی افتاد ازت میخوام کنار بک بمونی و باهاش از اینجا بری. زیاد با همدیگه دعوا نکنین و کنار هم بمونین. بهش کمک کن درس بخونه و دانشگاه بره. یه کار عادی و ساده برای خودت پیدا کن و مثل آدمهای عادی زندگی کنین باشه؟

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now