34

1.5K 360 42
                                    

سهون از شنیدن اون جمله کمی متعجب شد. چانیول میشناختش؟ چطور؟ ماسکش رو بالاتر آورد و سرش رو عقب کشید تا نتنه چشمهاش رو به خوبی ببینه.
 
چان کمی عقب کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. درد وحشتناکی تو تمام بدنش پیچیده بود اما اون هم بلد بود خوب درد رو تحمل کنه. اخمهاش در هم شده و با هر نفسی که میکشید درد رو بیشتر حس میکرد.
 
+ داری با خودت... فکر میکنی که چطور شناختمت؟
 
سهون کلاهش رو از روی زمین برداشت و سرش کرد. بعد هم رو پاش بلند شد و قدمی از اون مرد فاصله گرفت. تا یکم دیگه افرادش میرسیدن و اون قرار نبود اونجا بمونه تا گیر بیوفته.
 
+ وقتی ازم خواستی... پشت سرمو ببینم کره ای حرف زدی... تو شهری مثل پراگ...هیچ کره ای ای بی دلیل به من کمک... نمیکنه. مگر اینکه اوه سهونی باشه... که میخواد افتخار کشتنمو به اسم خودش... بزنه.
 
سهون جوابی بهش نداد. هر حرفی که میزد به عنوان یه مهر تایید بر اینکه واقعا چه کسیه حساب میشد. کلاهش رو پایین تر کشید و به دست خونیش نگاهی انداخت. زخم اون مرد عمیق نبود. اما اگه بهش رسیدگی نمیشد ممکن بود خطرناک باشه.
 
چان با دیدن سکوتش پوزخندی زد و اخمهاش بخاطر درد پهلوش بیشتر از قبل تو هم رفت. نمیتونست از جاش بلند شه و حالا علاوه بر درد بدن و پهلوش عضوش هم تحریک و سخت شده بود و میدونست با توجه به شرایط موجود قراره کلی درد بکشه.
 
با شنیدن صدای قدمهایی که بهشون نزدیک میشد سهون عقبگرد کرد و سمت انتهای کوچه رفت. قبل از اینکه بتونه خیلی از اون مرد دور شه صداش رو از پشت سر شنید:
 
+ منتظرت هستم... این بار با ظاهر بهتری در مقابلت... قرار میگیرم.
 
************
 
پیرهن سفید چانیول رو پوشیده و روی پله ها نشسته بود.  ساعت روی دیوار عدد یک رو نشون میداد و از آخرین پیامی که چانیول بهش داده و گفته بود همه چیز تقریبا تمومه نزدیک به دو ساعت میگذشت. حالا واقعا استرس گرفته بود. مگه قرار بود چقدر دیگه طول بکشه؟ الان کجا بودن؟ داشتن چیکار میکردن؟ اصلا حال چان خوب بود؟
 
باری پنجمین بار در نیم ساعت گذشته به چان پیام داد:
 
"_ همه چیز رو براهه؟ کی برمیگردی؟"
 
پیام رو ارسال کرد و بعد از چند ثانیهمکث دوباره براش نوشت:
 
"_ منتظرت میمونم تا برگردی. قرار شد چمدونا رو با هم جمع کنیم."
 
هنکس گربه ی لوس لزلی که تو این چند روز با بکهیون دوست شده بود پایین پله ها میو میو میکرد و خودش رو به پای بک میمالوند. خم شد و گربه رو از روی زمین بلند کرد و تو بغل گرفت. دلش برای جونیور عزیزش تنگ شده بود. طی این چند روز لوهان عکسهایی ازش میفرستاد و اون به راحتی میتونست ناراحت بودن پسر دوست داشتنیش رو از تو عکس ها حس کنه.
 
سرگرم نوازش کردن هنکس بود که سایه ی فردی رو سرش افتاد. با بلند کردن سرش نگاهش به فابیو افتاد که لبخند زده و به اون خیره شده بود. اون هم این ساعت بیدار بود؟
 
+ چرا نخوابیدی پسر؟
 
چان گفته بود زیاد بهش نزدیک نشه. از بعد از شبی که چانیول رو هل داد بک باهاش سرسنگین تر رفتار میکرد و دیگه با دیدنش لبخند نمیزد و دست تکون نمیداد. به هر حال رابطه ی اون  و چانیول بهتر شده بود و حالا که میدونست چان روی اون مرد حساسه دلش نمیخواست باعث ایجاد سوءتفاهم برای چان بشه.
 
+ منتظر چانیولی؟
 
فابیو پرسید و اون فقط سر تکون داد.
 
+ من هر کاری کردم خوابم نبرد. میشه یکم پیشت بشینم و منم مثل تو منتظرش باشم؟
 
میخواست منتظر چان باشه؟ مگه کار خاصی باهاش داشت؟ شاید اونم کنجکاو شده بود که امشب چه اتفاقی افتاده. کمی کنار کشید تا جا برای اون هم باز شه و فابیو با لبخند کنارش نشست. بک دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول نوازش کردن هنکس شد.
 
+عجیبه که تو رو دوست داره. دیروز خواستم نازش کنم منو چنگ زد. ایناهاش... ببین چیکار کرده.
 
بک نگاهش رو به ساعد فابیو داد و یه خراش نسبتا بزرگ روی ساعدش دید. هنکس اون کار رو کرده بود؟ زخمش دردناک به نظر میرسید.
 
با هیس هیس کردن گربه متوجه شد که توجهش به فابیو جمع شده و میخواد بهش حمله کنه. ظاهرا واقعا از فابیو خوشش نمیومد. دستش رو کمی عقب تر برد تا نذاره هنکس چنگ دیگه ای به مرد کنارش بندازه.
 
+ ولش کن بره. گربه ی وحشی و احمقیه...
 
هنکس رو زمین گذاشت و گربه بلافاصله ازشون فاصله گرفت. فابیو سعی کرد کمی کنار بکشه تا بک احساس راحتی بیشتری کنه با لبخند ظاهری ای گفت:
 
+ این رنگ مو خیلی بیشتر بهت میاد. چهره ات درخشانتر به نظر میاد.
 
بک با لبخند خجالت زده ای دست به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت. فابیو ه عنوان یه دوست ازش تعریف کرده بود و بکهم از اینکه بهش میگفتن رنگ نقره ای بهش میاد همیشه لذت میبرد.
 
+ خیلی چانیول رو دوست داری نه؟
 
با سوال بعدی فابیو بک نگاهش کرد و یه تای ابروش رو بالا داد.
 
+ پیرهنش رو پوشیدی. با دیدنش لبخند میزنی و وقتی که نیست اینطوری تا دیروقت منتظرش میمونی. اینا یعنی دوستش داری مگه نه؟
 
بک تند و با اطمینان سر تکون داد. حالا همه تا حدودی میدونستن...
 
+ خیلی خوبه که یکی باشه اینطوری دوستت داشته باشه. من هم کسی رو دوست دارم. درست مثل طوری که تو چانیول رو دوست داری. پس میشه گفت درکت میکنم.
 
نگاه بک حالا رنگ کنجکاوی گرفته بود. فابیو درمورد کسی که دوستش داشت به اون میگفت؟ اون هم میدونست این حس چطوریه؟ فابیو با دیدن نگاه خیره ی بک خندید و دستش رو پشت گردنش کشید.
 
+ یجوری نگام میکنی. به من نمیاد کسی رو دوست داشته باشم؟
 
بک با خنده سر تکون داد. واقعا فکرش رو نمیکرد اون پسر تو این فازها باشه. بعد از چند ثانیه قیافه ی فابیو جدی شد و گفت:
 
+ من مدت زمان زیادیه که چانیول و همینطور تو رو میشناسم بک. اینطوری دیدنت هم خوشحالم میکنه و هم تا حدی نگران و ناراحت میشم.
 
چرا باید ناراحت میشد؟ مگه اونا چشون بود؟ گوشیش رو روشن کرد و تو نوت براش نوشت:
 
"_ چرا ناراحت میشی؟"
 
فابیو که از اولش هم میخواست بحث به همین جا برسه قیافه ی غمگینی به خودش گرفت و گفت:
 
+ تو خیلی چانیول رو دوست داری ولی... مطمئنی اون هم تو رو به همین اندازه دوست داره؟

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now