7

2.4K 501 120
                                    

چان با سرعت دیوانه واری رانندگی میکرد. هنوز هم آروم نشده و اتفاقا بیشتر از قبل آتیش گرفته بود و هر لحظه این آتش شعله‌ور تر میشد. هنوز اون تصویر بک که داشت تو جمعیت میرقصید و هزاران چشم بهش خیره شده بودن جلوی چشماش بود. هر بار که میخواست اینطور فکر کنه که بک تو حال خودش نبوده و شاید نمیدونسته داره چیکار میکنه بیشتر از قبل عصبانی میشد و به این فکر میکرد که بک به چه حقی از جاش بلند شده و به چه حقی مواد زده.

اون نزدیک به میلیون ها بار به هزاران شکل مختلف به بک فهمونده بود که حق نداره مواد بزنه و بک هم هیچ زمان اشتیاقی برای مصرف کردن مواد از خودش نشون نمیداد. به "جو" یکی از  دیلرهایی که شب مهمونی رو میچرخوند تکست داده بود تا لیست تمامی موادی که مصرف شده بود رو براش بفرسته.

میخواست ببینه اون پسر احمق چی کشیده...

بک سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و از پنجره آسمون رو نگاه میکرد و لبخند میزد. واقعا روی ابرا بود و داشت از اون حس سبکی نهایت لذت رو میبرد. سرعت ماشین خیلی بالا بود ولی باد خنکی که از  پنجره تو صورتش میخورد باعث میشد حس خوبی بهش دست بده. حتی دیگه بدنش هم از اون سرما نمی لرزید و این فوق العاده بود.

دلش میخواست سرش رو از ماشین بیرون کنه و تا جایی که نفس داره فریاد بزنه. ولی نمیتونست این کار رو بکنه. نزدیک به یکسال بود که حرف نزده بود و الان هم دیگه نمیتونست حرف بزنه. اون سرحال بود ولی از نفسهای سنگینی که مرد کنار دستش میکشید به راحتی میتونست بفهمه که بی نهایت عصبانیه.

اونقدر تو حال خودش بود که نفهمید کی به عمارت رسیدن و ماشین تو حیاط پارک شد.

+ گمشو پایین.

چان گفت و بعد از پیاده شدن در رو محکم به هم کوبید. خب شاید الان وقت ترسیدن بود. چراغهای عمارت خاموش بود و این نشون میداد که لو برنگشته. البته خودش هم گفته بود برنمیگرده. بهش هشدار داده بود حواسش رو جمع کنه تا چان ازش عصبانی نشه.

و حالا اون مونده بود با یه چانیول عصبانی و یه خونه‌ی خالی. حالا حتی اگه چانیول میکشتش هم کسی نبود که بیاد و نجاتش بده.
گوشیش رو از تو جیبش بیرون آورد تا به لوهان پیام بده که برگرده ولی همون لحظه در ماشین باز شد و چان به موهاش چنگ زد و از تو ماشین کشیدش بیرون.

گوشیش از دستش روی زمین افتاد و اون با اینکه چشمهاش تار میدید ولی به خوبی متوجه شد که چان پا گذاشت روی گوشیش و صفحش رو خورد کرد.

با گیجی بهش نگاه کرد. حالا باید چیکار میکرد؟ چان با چشمهای سرخ و نفسهای نامنظم سمتش رفت. کسی نبود نجاتش بده..‌. اون مواد زده بود و چان میخواست بکشتش. چرا اون لحظه انقدر احمق شد که به این موضوع که بالاخره برمیگردن خونه فکر نکرد؟

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now