بعد از مدتی کار به جایی رسید که گذشتن روزها رو هم حس نمیکرد. در کل دیگه براش فرقی نمیکرد.
خاطرات تو ذهنش درحال کمرنگ تر شدن بودن. لبخند های بک... حرفهاش، کارهاش، لباساش، بوی عطرش...همه چیز داشت پاک میشد. لوهان داشت پاک میشد و بعد از مدتی حتی خودش رو هم داشت از یاد میبرد. مارکوس هر روز بهش سر میزد و با حرفهاش آزارش میداد. میگفت بک و بیون قرار گذاشتن از اونجا برن و لوهان رو رها کنن.
میگفت برادرش هیچ پولی نداره و قراره تو خیابونا زندگی کنه. اون جونی برای نگران شدن نداشت و حالا تنها کاری که ازش برمیومد افسوس خوردن به حال برادر بیچارش بود.
مغزش اونقدر خسته بود که دیگه چیزی رو پردازش نکنه و همهی حرفها رو بپذیره. نپذیرفتن و مقاومت کردن به انرژی نیاز داشت. چیزی که حالا تو وجود اون نمونده بود.
از یه جایی به بعد همه چیز رو پذیرفت. پذیرفت که بک اونو نمیخواد. پذیرفت که بک با پدرش میره و لوهانو ترک میکنه. پذیرفت که بمیره و دیگه به اون قول حتی فکر هم نکنه.
یک روز روی زمین افتاده بود و با یه چشمش که باز میشد به موش سیاه گوشهی انبار نگاه میکرد که صداهای مبهمی به گوشش رسید.
به حال اون فرقی نداشت. فوقش این بود که یکی از اون گلوله هایی که صداش به گوشش میرسید اون رو هدف بگیرن و بعدش تموم شه.
اون گلوله ها و سر و صداها برای نجات خودش بودن. بالاخره در اون انبار باز شد و یه صدای آشنا اسمش رو صدا زد. اندرو بود...
اومد دنبالش و دستهاش رو باز کرد. اون جونی برای راه رفتن نداشت اما با حرف اندرو خودش رو مجبور کرد روی پاش بلند شه.
× زود باش چان... باید بریم سراغ بک. بکهیون... یادت که نرفته؟ باید بریم سراغ اون...
دوستش داشت بهش انگیزه برای ادامه دادن میداد. بکهیون... انگیزهی خوبی بود. اون پسر فراموشش کرد. با پدرش همکاری کرد و اون رو تو بی خبری گذاشت. میخواست لوهان رو رها کنه... پولاشو بالا کشید و به اون هیچی نداد.
از طرفی پدرش رو انتخاب کرد. بارها... اون منتظرش بود و بک داشت نقشه میکشید تا پدرش رو همراهی کنه.
این فکرها بهش قدرت داد و باعث شد بتونه روی پاهاش وایسه... اندرو اونو بلند کرد و با هم سمت در ورودی رفتن.
× نمیدونی این مدت بک چیکارا کرد... حتی منم باورم نمیشد اون پسر همچین چیزی باشه. واقعا ازش خوشم اومده... پسر جالبیه. حتی برای پدرش فرمول پریل...
دوستش نتونست حرفش رو ادامه بده چون از دور بهشون شلیک شد و یه تیر مستقیم سرش رو هدف گرفت. هردو روی زمین افتادن و خون اندرو تو صورتش پاشید.
اون آشغالا دوستش رو هم ازش گرفتن... کسی که برای نجاتش اومده بود و حتی جونش رو هم فدا کرد.
YOU ARE READING
The tormentor[Completed]
Fanfictionشکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی بک عاشق و چان سرد بک ظریف و چان قوی بک خیلی تلاش کرد لبخند رو به لبهای چانیول بداخلاقش برگردونه ولی ن...