روی تخت سرد بیمارستان دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. دکتر میگفت فشار خونش به شدت بالا رفته و این بخاطر محیط اطرافشه. میگفت دلیل تشنج کردنش خستگی بیش از حد، کم انرژی بودن، اضطراب و استرس و همینطور بالا و پایین شدن بیش از حد ضربان قلبشه. حتی بهش گفت اگه شرایطش بهتر نشه ممکنه نیاز باشه مدت زمان زیادی بستری شه...
ساعت چهارصبح بود و بارون میومد... بک کجا بود؟ باهاش چیکار کرده بودن؟
سرمش کمی دیگه تموم میشد و میتونست برگرده خونه.
مارکوس رو میکشت. اینبار واقعا دیگه میکشتش... پیدا کردن یک رابط بین خودش و مارکوس که حاضر به همکاری باهاش بشه سخت بود اما میتونست بالاخره پیداش کنه.
دوباره روی تخت دراز کشید و وارد صفحهی مخاطبینش شد. باید با تهیونگ حرف میزد. اون میتونست کمکشون کنه. مجبورش میکرد کمکشون کنه...
************
لوهان روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو تند تند تکون میداد. حال برادرش بد بود و دکترش هم از ضرورت کم کردن استرسش میگفت و اون میدونست در حال حاض نمیتونن چنین کاری بکنن.
بکهیون مریض بود. اینکه بار اول تونست با تجاوزی که بهش شد کنار بیاد بخاطر بیماریش بود چون مغزش نمیتونست مسائل رو درست پردازش کنه و همین باعث شد خیلی خوش به حال برادرش باشه که بک دوباره پذیرفتش.
اما حدس میزد یک مغز بیمار هرچقدر هم قدرت تحلیل بالایی نداشته باشه باز هم نتونه با چنین چیزهای مکرری کنار بیاد.
سهون دست به سینه و با اخم کنارش نشسته بود و به در بستهی اتاق نگاه میکرد. زرافین رو فرستاده بود خونه تا فیلم رو نگاه کنه و هرچیزی که پیدا کرد بهشون بگه. الان به تمرکز نیاز داشت اما اونقدر تکون دادن پاهای لوهان رو مخش رفت که نتونست تحمل کنه و گفت:
+ از دکتر شنیدی که... حال برادرت خوبه فقط باید یکم استراحت کنه. انقدر پاتو تکون نده رو مخمه.
لوهان بهش بی محلی کرد و کارش رو ادامه داد.
+ با توام لوهان. میگم چانیول خوبه.
_ با من حرف نزن. فقط اعصابم خورد میشه. حتی نگامم نکن. کلا هیچکاری نکن که بفهمم اینجا نشستی عوضی... ای کاش میشد حتی نفس هم نکشی چون داری سهم اکسیژن منو برمیداری.
لوهان با اخم و بدخلقی گفت و بهش حتی نگاه هم نکرد. از سهون بدش میومد. بخاطر اون عوضی احساس حماقت میکرد.
البته شاید خیلی هم نباید از خودش ناامید میشد. اون پسر به عنوان یک پلیس کار خاصی باهاش نکرده بود. فقط با هم گیم بازی میکردن و حتی در مورد چیزهای دیگه هم حرف نمیزدن.
سهون با وجود اینکه دنبال چانیول بود خیلی با اون حرف نمیزد و حتی یکبار هم کنجکاوی عجیب غریبی در مورد اون و زندگیش نکرده بود. ولی چرا اون روز که میخواست به فابیو زنگ بزنه...
YOU ARE READING
The tormentor[Completed]
Fanfictionشکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی بک عاشق و چان سرد بک ظریف و چان قوی بک خیلی تلاش کرد لبخند رو به لبهای چانیول بداخلاقش برگردونه ولی ن...