64

1.6K 308 147
                                    

روزها پشت سر هم سپری میشد و همه درگیر بودن.
تهیونگ و چانیول درمورد پرورشگاه فولگ و کاری که با اون مدارک میتونستن انجام بدن فکر میکردن و مهم نبود چقدر نقشه های مختلف بکشن چون در آخر با فکر کردن به رئیس پلیس وفادار به مارکوس همه‌ی نقشه ها خود به خود نابود میشد. در تمام مدت جونگکوک در سکوت نشسته بود و به بحث های اونها گوش میکرد و منتظر بود تا ببینه آخرش به چه نتیجه‌ای میرسن.

چان تمام تلاشش رو کرد ولی در آخر نتونست لوهان رو قانع کنه که از اونجا بره و هر بار یک جمله‌ی تکراری ازش میشنید که میگفت:

× امکان نداره اجازه بدم افتخار نابود کردن مارکوس فقط نصیب شماها بشه.

روز قبل از مراسم دوباره بحث رفتن لوهان رو پیش کشید و ازش خواست اونجا رو ترک کنه ولی لوهان باز هم همون جواب تکراری رو بهش داد. در آخر با کلافگی سرش فریاد زد:

+ نکنه فکر کردی میخوان مدال طلا دور گردن ما بندازن که نمیخوای از دستش بدی؟ تو کارت رو انجام دادی لو. قرصها اینجان و نقشه‌ی اولیه هم با تو بوده. از اینجا به بعدش رو ما انجام میدیم و تو فقط باید بری.

× ما با هم شروع کردیم هیونگ. تا آخرش هم با همدیگه میمونیم. اگه قرار شد گیر بیوفتی با هم گیر میوفتیم و اگه مردی با هم میمیریم.

اونها بحث میکردن و سهون با آرامش، بدون اینکه چیزی بگه روی مبل لم داده بود و دعوای اون دو برادر رو نگاه میکرد. برخلاف چانیول اون دوست داشت لوهان تا شب آخر اونجا بمونه چون اگه میرفت نمیتونست کاری که با زرافین برنامه ریزی کرده بود رو انجام بده.

هر کدوم به نوعی برای فردا شب استرس و هیجان داشتن‌. هنوز نمیدونستن چطور باید از شر روبندورف خلاص شن و به نظرشون استفاده از مدارکی که چان با خودش برده بود فایده‌ای نداشت و دوباره مثل هزاران چیز دیگه که علیه مارکوس گفته میشد و بعد از چند ساعت به طور کامل از روی زمین محو شده بود این اتفاق برای اون مدارک هم میوفتاد و شاید بیشتر از قبل به ضرر چانیول بود‌.

از طرف دیگه بکهیون هر روز جلسات مشاوره‌اش رو توی خونه با جونمیون میگذروند و به کمک قرصهایی که اون براش تجویز کرد اضطرابش کمتر شده بود. شبها زودتر از قبل میخوابید و کابوسها و مشکلات بعد از بیدار شدن از خوابش خیلی کمتر شده بود.
کلاسهای گفتار درمانیش رو شرکت میکرد و به گفته‌ی دکترش هر روز نوشیدنیهای گرم میخورد تا به حنجره‌اش کمک کنه.

درمورد ماجرای مراسم و نقشه‌ی چانیول همه چیز رو فهمیده بود و بابت اینکه قرار شد همراه فابیو به اونجا بره از دست چان ناراحت نبود. از اولش هم خودش دوست داشت کمک کنه و با اینکه چیزی از اونجا و اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته نمیدونست و خیلی از اینکه دوباره با مارکوس روبرو شه میترسید ولی با فکر کردن به اینکه بعد از اون شب همه چیز تموم میشد و میتونستن با همدیگه از اونجا فرار کنن به خودش امید میداد که همه چیز بهتر میشه.

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now