یک ساعتی میشد که از خواب بیدار شده بود و داشت به چان نگاه میکرد. حالا حتی میترسید تند نفس بکشه که نکنه تکون بدی بخوره و باعث شه اون مرد از خواب بیدار شه.
چان طوری اون رو تنگ در آغوش گرفته و به خواب رفته بود انگار که عروسک تدیش رو بغل کرده و این براش کاملا نرمال و عادیه. خیلی خوشحال بود. دیشب دقیقا همون طوری سپری شد که دو سال پیش فکرش رو میکرد.
چانیولی که طی یکسال گذشته باهاش بدرفتاری میکرد و اشکش رو درمیاورد دیشب به ملایم ترین حالت ممکن درست مثل یک شیء با ارزش باهاش برخورد کرده بود. حتی لحن حرف زدنش هم مثل قبلا بود و همین باعث میشد براش قابل باور تر باشه.
دیشب بعد از رابطشون به کمک چان حموم کرده بود و چان لباسهای خودش رو بهش پوشوند. چون دوباره لرزش بدنش شروع شد چان گفت لباسهای اون ضخیم ترن و بیشتر میتونن گرم نگهش دارن. با این حال خودش به جز باکسرش چیز دیگه ای نپوشید و همونطوری به خواب رفت. حالا اون نگران بود که یه وقت سرما نخوره.
با تکونی که چانیول خورد سریعا پلکهاش رو روی هم گذاشت تا خودش رو به خواب بزنه. شاید اگه فکر میکرد اون هنوز خوابیده کمی بیشتر تو آغوش خودش نگهش میداشت.
چان چشمهاش رو باز کرد و نگاهش رو به محیط اطرافش داد. حس خیلی عجیبی داشت. حس میکرد نزدیک به سه شبانه روز خوابیده و حالا هیچ خستگی ای تو تنش نیست. حس میکرد حالا حتی خشم زیادی هم تو ذهنش نداره و ذهنش آروم شده. این خیلی خوب بود مگه نه؟
نگاهش به جسم کوچیک پسری افتاد که بهش چسبیده و چشمهاش رو بسته بود. دیشب از دست لوهان عصبانی و حرصی شده بود و به همین دلیل بک رو دنبال خودش راه انداخت و سر از این اتاق درآوردن. ولی حالا از اینکه دیشب به این اتاق اومده بودن خوشحال بود.
چون برای چند ساعت تونستن از چانیول و بکهیونی که حالا بودن فاصله بگیرن و برای یک شب دیگه تبدیل به بکی و لویی گذشته بشن.
حالا اون پسر کوچولو چشمهاش رو بسته بود و میتونست از لرزش پلکهاش به راحتی بفهمه که بیداره و خودش رو به خواب زده. لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت. اون دو سال پیش این اتاق رو به اسم بک از کل هتل جدا کرد. پس تا زمانی که تو این اتاق بودن قرار بود براش بکهیون گذشته باقی بمونه.
به پهلو چرخید و به چهره ی آرومش نگاه کرد. دستش رو بالا آورد و با پشت دست گونهی بک رو نوازش کرد. بک از این حرکتش لرز ریزی کرد و تو دل خودش رو فحش بارون کرد بخاطر ضایع بازی مسخره ای که درآورده.
+ قبلنا خوابت خیلی سنگین تر بود هیون کوچولو. یادته چقدر باید سختی میکشیدم تا بیدارت کنم که مدرسهات دیر نشه؟
با این حرفش بک به ناچار چشمهاش رو باز کرد و به چهره ی آروم با لبخند محو روی لبهاش خیره شد.
چان هنوز داشت گونه اش رو نوازش میکرد. با نگاه کنجکاوش تمام جزئیات چهره ی اون مرد رو از نظر گذروند. واقعا شاید حدسیاتش درست بود. اون مرد میخواست کینه و نفرتش رو کنار بذاره و از اول شروع کنه مگه نه؟ دلیل اینکه الان هنوز تو بغلش بود و داشت نوازش میشد هم همین بود.
YOU ARE READING
The tormentor[Completed]
Fanfictionشکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی بک عاشق و چان سرد بک ظریف و چان قوی بک خیلی تلاش کرد لبخند رو به لبهای چانیول بداخلاقش برگردونه ولی ن...