38

1.6K 347 122
                                    

رو تختش لم داده بود و قسمت جدید از سریال مورد علاقش رو دنبال میکرد. حدود نیم ساعت پیش به نگهبان دم در گفته بود براش پاستا سفارش بده تا حین فیلم دیدن از شامش هم لذت ببره و احتمال میداد هر لحظه سفارشش برسه.
 

با باز شدن در اتاقش به خیال اینکه سفارشش رسیده بدون برگشتن سمت در گفت:
 

_ بذارش رو پاتختیم خودم میخورم.
 

قسمت خیلی مهم سریال بود. دو تا شخصیت پسر داستان لحظه به لحظه به هم نزدیک تر میشدن و درست زمانی که فاصلشون به کمترین حد ممکن رسیده و اون منتظر بود همدیگه رو ببوسن تلویزیون خاموش شد.
 

_ یا این چه غلطی بود کر...
 

چرخید سمت پاتختیش تا اون نگهبان احمق رو به فحش بکشه که چشمش به تهیونگی که با چشمهای سرخ شده و ابروهای در هم دست به سینه نزدیک تخت وایساده بود خورد.

تا چند ثانیه هیچ کسی هیچ حرفی نزد و در آخر این خودش بود که با پررویی گفت:
 

_ تو بیماری؟ روانی ای چیزی هستی؟ نمیبینی دارم فیلم... هیییی
 

حرفش تو دهنش بود که تهیونگ اسلحه اش رو بیرون کشید و بدون اینکه نگاهش رو از اون بگیره به تلویزیون خاموش شلیک کرد.

این اولین بار بود که اسلحه دست اون مرد میدید. حتی اولین بار بود که دید با اسلحه به چیزی شلیک میکنه و شاید اولین بار بود که... به نظرش چهره ی اون مرد تا این حد ترسناک به نظر میرسید.
 

دهنش رو بسته و صدایی ازش در نمیومد. اون نمیتونست بلایی سرش بیاره... بخاطرش پدرش بهش نیاز داشت مگه نه؟
 

+ همین الان به پدرت زنگ میزنی. بهش میگی که دزدیدنت و جات خیلی بده... انقدر بد که هر لحظه احتمال میدی بمیری. یجوری بهش بگو که باورش بشه وگرنه یه بلایی سرت میارم که دیگه بعدش لازم نباشه تظاهر کنی داری درد میکشی.
 

تهیونگ با لحن جدی و سردی این حرفها رو زد و یه گوشی سمتش گرفت. چه مرگش شده بود؟ یهویی ازش میخواست به پدرش زنگ بزنه؟ مگه این کار رو نمیتونست خیلی زودتر انجام بده؟
 

+ باید جور دیگه ای بهت بفهمونم چیکار کنی؟
 

سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و دوباره تو قالب پررویی و نترس بودنش فرو بره.
 

_ الان باید به حرفت گوش بدم؟ که چی بشه اونوقت؟
 

+ میتونی این کار رو نکنی. فاصله ی بین گوش نکردن و فهمیدنش فقط چند ثانیست.
 

بعد هم اسلحه اش رو سمت اون نشونه گرفت و دوباره گوشی رو تو هوا تکون داد. نمیدونست باید چیکار کنه. به اون مرد نمیومد بخواد بلوف بزنه. احتمال داشت واقعا بکشتش.
 

دستش رو دراز کرد و گوشی رو از دستش بیرون کشید... تهیونگ به جدیت و اسلحه ای که سمت اون نشونه گرفته بود بالای سرش وایساده و منتظر بود کاری که گفته رو انجام بده.
 

The tormentor[Completed]Where stories live. Discover now