first day

63 6 1
                                    

•: آقای استارک خودتون در جریانید که چقدر اون بچه برای پدرتون مهم بود و...

*- عصبی چشمامو بستم و پک عمیقی به سیگارم زدم *

- و چی، اینکه ممکنه به اعتبارم صدمه بزنه هوففف

•: الان دو ماهه که پدرتون فوت شده و شما بالاخره باید درموردش تصمیم بگیرید

- چند بار باید بهت بگم، دوست ندارم حرفامو تکرار کنم...من یه مزاحم توو عمارتم راه نمیدم...

•: آقای استارک من درکتون میکنم، اما پدر شما پدرخونده ی اون بچه بودن و موظف بودن هزینه هاشو پرداخت کنن.. اگه قبولش نکنید رقباتون از این مسئله استفاده میکنن تا وجه ی شمارو خراب کنن...اون فقط یه پسر بچه ی ۱۶ سالس که فقط تو یکی از این اتاقای عمارت زندگی میکنه...شما حتی باهاش برخورد هم نخواهین داشت

*-نفسمو فوت کردم و برگشتم سمتش *
-ببینم مدارکشو...

•: بچه ی آرومیه...نگران نباشید

*-اون پوشه رو گرفتم و کاغذاشو درآوردم...عکسی ازش نبود و فقط یه سری مدارک بود...نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم...
- الان کجا زندگی میکنه؟

•: توی خوابگاه مدرسه ی شبانه روزیش...ولی خب نباید اونجا بمونه چون خانوده ی استارک پشتشه...

*-پوزخندی میزنم *
-خانواده ی استارک...منظورت منم؟؟؟ یا اون جنازه ای که عکسش اون پشته...از کدوم خانواده حرف میزنی...

•: همونطور که عرض کردم آقای استارک...این پسر هیچ مشکلی برای شما ایجاد نمیکنه فقط باید هزینه هاش پرداخت بشه و به این عمارت بیاد و طبق وصیت پدرتون...

-انقد اینو تکرار نکنننن...کور که نیستی، میبینی دارم مدارکشو میبینم

•: بله، عذر میخوام...هر موقع شما دستور بدید میگم بیارنش اینجا

*-اون مدارکو چک کردم...پیتر پارکر...۱۶ سالشه و تو یه مدرسه ی معمولی درس میخونه..و یه خابگاه داغون...
بلند شدم یه سیگار دیگه روشن کردم، به عکس اون پیرمرد نگاه میکنم...حتی بعد از مرگشم دردسراش هست...فقط دوساله، هیجده سالش که بشه میندازمش بیرون..کاغذ و میگیرم سمتش...

- خیلی خب بگو امروز بیارنش اینجا و همه جا هم خبرشو پخش کن که دهن اون رقبا هم بسته شه...یه بهونه ای هم جور کن برای این دو ماهی که نیاوردمش..

•: همه چیز از قبل انجام شده...الان میفرستم دنبالش...بهترین کارو کردید ارباب...

*-نیم نگاهی بهش کردم و پک عمیقی از سیگارم گرفتم *
-خیلی خب...میتونی بری
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

*+این چند ماه خیلی برام سخت گذشت...خیلی زیاد، وقتی فهمیدم هاوارد استارک فوت شده...بدترین روز زندگیم بود
اون تنها کسی بود که داشتم...هر چند زیاد نمیدیدمش، اما هر وقت بهم سر میزد کلی هدیه میاورد و خیلی مهربون بود...
بغلم میکرد... باهام حرف میزد...
این باعث میشد فک کنم یکیو دارم و تنها نیستم
ولی وقتی بهم خبر دادن حالش خوب نیست و بعد چند وقت از دنیا رفت...
احساس کردم تنهای تنهام...بعدم که منتقل شدم به خابگاه مدرسه...همه چی سخت بود و تنهایی و غم آقای هاوارد خیلی بهم فشار میاورد...از طرف دیکه بچه ها ی اونجا همش اذیتم میکردن...مسخرم میکردن...میگفتن عجیب غریبم...آری هم اذیت میکردن...برای همین مجبور بودم خرگوش کوچولوم و بزارمش تو قفس...
ولی وقتی اون آقایی به اسم رودی که همیشه با اقای هاوارد بود اومد، خیلی حالم بهتر شد..بهم گفت که آقای هاوارد استارک وصیت کرده که به عمارت برم و اونجا بمونم...اون همیشه از عمارتش برام میگفت... میگفت وقتی هیجده سالم شد منو میبره اونجا...رودی بهم گفت پسر اقای استارک خیلی مهربونه و میخواد من برم پیشش...منم خیلی خوشحال شدم که فهمیدم یکیو دارم... انگار از تنهایی درومدم... رودی گفت منو با خودش میبره اونجا..
وسایلامو جمع کردم که کلا دو تا چمدون شد...تو ماشین که بودم همش به جاده نکاه میکردم...با خودم فکر میکردم که عمارت چه شکلیه...
دو ساعت طول کشید تا رسیدیم اونجا...
وقتی از یه جاده ی جنگلی رد شدیم و کم کم جلو رفتیم تازه فهمیدم اون عمارت مثل یه قصره..
بزرگیش آدمو میترسوند
یکی از خدمت کارا چمدونم و برداشت و برد داخل، رودی هم بهم اشاره مرد که دنبالش برم...رفتیم داخل، تو اون سالن بزرگ...شبیه قصرای قدیمی تو فیلما بود...
خدمتکار چمدونم و گذشت جلوی اون راه پله ی بزرگ و پهن...*

White RoseWhere stories live. Discover now