*- تا شب تو اتاقش بود و نمیدونستم داره چیکار میکنه.. ظهر حتی خودمم ناهار نخوردم.. انقدر که کار داشتم و باید برنامه ریزی های چهارتا جلسه رو انجام میدادم..
نگاهی به ساعت کردم نه و نیم بود.. حتی از تایم شام هم گذشته بود..
لباسامو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم.. تو این خونه نمیشد راحت بود..
رفتم پایین و نگاهی به میز کردم.. پشت میز نشستم و اشاره ای به انجی کردم..*- غذارو بچینین..پیترم صدا کنین..
•: چشم ارباب..
*- نیم نگاهی بهش کردم که از پله ها میرفت بالا...کلافه دستی به چشمام کشیدم و خمیازه کشیدم
*•: پشت در ایستادم و چند تا ضربه به در زدم*•:پیتر..
+بله
•: شام امادس.. لطفا تشریف بیارین پایین..
+من غذا نمیخورم..
•: ولی ارباب گفتن صداتون کنم..
+ممنونم انجی ولی من نمیخورم..
*•: اهی کشیدمو برگشتم پایین.. با نگاهش تعظیم میکنم *
•: پیتر گفت غذا نمیخوره ارباب..
*-اخمی کردم.*
-چی؟ ظهر ناهار خورده؟
•: خیر از صبح از اتاقشون بیرون نیومدن..
*- نفسمو فوت کردم و بی توجه مشغول خوردن غذام شدم.. برام مهم نبود میتونست بیاد غذاشو بخوره.. حداقل یه شب بدون مزاحم غذا میخورم.. بیخیال غذامو تموم کردم و یه گیلاس شراب قرمز برای خودم ریختم و رفتم رو کاناپه نشستم..
مشغول چک کردن ایمیلام شدم ولی.. خیلی دیر شده بود اصلا پایین نیومده بود..
یعنی امروز هیچی نخورده؟؟؟ صبحونه ام که نخورد.. اون احمق میخواست باز مریض بشه.. ولی من یکی حوصله ی مراقبت از یه کودن مریضو ندارم..
البته.. یکم دلم براش میسوخت...فقط یکم.. وقتی با گریه داد میزد... منو یاد گذشته مینداخت..
به انجی گفتم یه سینی اماده کنه.. سینی رو ازش گرفتم و رفتم بالا..
پشت در اتاقش ایستادم و چند تا ضربه به در زدم*- پیتر..
*+با شنیدن صداش کتابمو میزارم کنار*
+بله..
*- درو باز کردم و رفتم داخل.. روی تختش نشسته بود و اون خرگوش هم کنارش.. قیافش چرا اینطوریه..*
- باید غذا بخوری..
+گرسنم نیست..
-نکنه تو اتاقت خوراکی قایم کردی؟ از صبح هیچی نخوردی نباید مریض بشی..
+مگه تو برات مهمه که مریض بشم یا نه..
*- جلو رفتم و سینی رو گذاشتم جلوش*
- تو نه.. شما.. مهمه چون نمیخوام وقتم گرفته بشه.. پس بخور..
*+سرمو برمیگردونم *
+اگه مریض بشم مزاحم شما نمیشم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...