freezing

31 4 0
                                    

- پاشو..یه ابی به دست و صورتت بزن و بیا لباساتو عوض کن.. دکترو خبر میکنم تا میاد یه چیزی هم بخور..

+خوابم میاد...لطفا..بزار بخوابم..

*-دستمو گذاشتم رو پیشونیش..تب داشت..بلندش کردم و پتو رو از روش پس زدم*
-نمیشه الان نباید بخوابی...بلند شو ببینم..با اب گرم دست و صورتتو بشور..

*+از روی تخت به زور میرم پایین..یکم میرم اما سرم گیج میره و میفتم رو زمین*

*-اری دویید طرف پیتر.. اونم نگران بود..رفتم سمتشو بلندش کردم و بردمش سمت دستشویی.. بدنش یخ کرده بود و هنوز میلرزید..ولی همون وسطم حالش بد شد و دوباره بالا اورد..
بازم صورتشو شستم و دست خیسمو بین موهاش و روی گردنش کشیدم..
با یه حوله خشکش کردم و بردمش سمت تخت..
دکترو خبر کردم و گفتم خودشو برسونه..این چند هفته ی اخیر این دکتر اسایش نداشته از دست این پیتر..
لباساشو عوض کردم.. لبه ی تخت نشستم و سینی رو گذاشتمپروی پام..
قاشقو پر کردمو و بردم سمت دهنش*

-دهنتو باز کن..فقط بچه داری نکرده بودم..

*+به زور دهنمو باز میکنم..*

-تو مدرسه وقتی برگشتی سر کلاس که امتحان بدی لیان چی گفت بهت؟

*+چشمامو به زور باز نگه داشته بودم..و اون سوپ و بدون اینکه بجوعم قورت دادم*

+گ..گف..کتاب..قایم.. کرد.. کردی تو دستشویی..بعد..

*- یه قاشق دیگه گذاشتم تو دهنش*

-خب.. بعدش چیشد..

+گفت..خودتو.. زدی.. به.. به مریضی که..بری.. از.. روو کتاب.. ب..بنویسی..

*- اخمی کردم..چه معلم گاوی..انقدر تند تند اون سوپو بهش داده بودم که تقریبا اخراش بود..یه قاشق دیگه گذاشتم دهنش*

-که اینطور..تو هم بهش گفتی عقده ای شکاک..؟

*+سرمو کج میکنم و چشمامو میبندم*
+همم

*- با صدای در برای اینکه از خواب بپره داد کشیدم *
- بییاااا تووووووو..

*+چشمامو باز میکنم و صاف میشینم*

+چی...چیشده..

*- با باز شدن در و اومدن دکتر بلند شدم و بهش اشاره کردم *

- دکتر اومده..بفرمایید تو..زود باش فقط داره خوابش میبره..

*- معاینش کرد و گفت یه سرما خوردگی ساده اس.. چنتا دارو نوشت که گفتم هپی بره بگیره.. و بعدش خیلی راحت گرفت خوابید..تو اتاقش موندم..هر نیم ساعت یکبار هم تبشو کنترل میکردم.. اروم اروم دمای اتاق و اوردم پایین.. و تقریبا سه ساعت بعد دیگه تب نداشت..
حالش بهتر شده بود..
رفتم اتاقم و دوش گرفتم..نمیتونستم تنهاش بزارم ممکن بود حالش دوباره بد بشه..بعد از اینکه لباس راحتیمو پوشیدم رفتم سمت اتاقش..خواب بود..
رفتم سمت کتابخانه اش..یه کتاب رمان داشت..برداشتمش و برگشتم و روی مبل نشستم..
تا صبح کتابو تموم کردم.. داستان ساده و بچگانه ای داشت..و منم فقط میخواستم سرگرم باشم که خوابم نبره.. برای ساعت دارو هاش الارم گذاشته بودم..
تمام سعیمو کردم که به خستگیم غلبه کنم ولی اخرش وقتی ساعت هفت صبح داروشو دادم به محض اینکه روی مبل نشستم خوابم برد*

White RoseWhere stories live. Discover now