*- اومد روی پام نشست.. منم اعتراضی نکردم..
این عجیب بود که نگرانش میدشم..حتی همینقدر کم هم عجیب بود..برای پسر کسی که دائم هرزه صداش میکردم..
شاید برای این بود که اینو باور کرده بودم که اون مقصر نیست..اونم یه اندازه ی من اسیب دیده..
درسته که اون پیرمرد بود که هر ماه بهش سر بزنه و ساعت ها باهاش حرف بزنه و براش کتاب بخونه.. ولی الان.. دیگه حتی تصویر اون پیرمرد هم خراب شده بود...
با رسیدنمون به اون بستنی فروشی براش یه بستنی قیفی توت فرنگی سفارش دادم و برای خودم یه بستنی شکلاتی..
نگاهش کردم که با ذوق اون بستنی رو لیس میزد و میخورد.. لبخندی زدم*- برای امروز ممنون.. یکم تو حموم اذیتم کردی ولی اگه نبودی دستم احتمالا بدجور عفونت میکرد.. چون عمرا میگفتم انجی بیاد کمکم و موهامو بشوره..
*- قرار بود یه تشکر ساده باشه ولی نمیدونم چرا انقدر توضیح دادم..شاید چون میخواستم تشکرمپ توجیه کنم*
*+ با حرفش جوری برگشتم که گردنم درد گرفت.. الان ازم تشکر کرد.. لبخند بزرگی میزنم*
+ خواهش میکنم.. تو توی مریضی من ازم مراقبت کردی.. منم باید یه کاری میکردم..
*- سری تکون دادم و گاز بزرگی به بستنیم زدم*
- همم..من اخه.. روی چیزایی حساسم..روو مخمن..
+هوم؟؟چیا؟
- خب مثلا خوشم نمیاد کسی تو خونم مریض بشه.. تو کل عمرم خودم فقط یه بار سرما خوردم..
*+ دهنم باز میمونه *
+ مگه میشه؟؟؟*- سرمو تکون دادن*
- اوهوم.. اونم به خلطر اینکه هشت ساعت و نیم تو جنگل بودم..+ چرا هشت ساعت تو جنگل بودی؟
*- نگاهش کردم *
- خب.. تو مدرسه بهمون گفته بودن برای روز پدر انشا بنویسم و هدیه اماده کنم.. منم هر چیز بدی که تو ذهنم بود نوشته بودم و حتی بهش فحش دادم...معلممون قبل از اینکه بذاره بخونیم خودش میخوند.. به بابام گفته بود...بابام دعوام کرد و گفت باید خوبشو بنویسم..منم یواشکی فرار کردم..*- اروم میخندم*
- مثل اون روز که تو گفتی نمیخوام دیگه اینجا بمونم.. منم میگفتم حالم از این خونه بهم میخوره.. ولی کتکم زد و گفت باید انشای خوب بنویسم.. منم فرار کردم رفتم تو جنگل.. سه ساعت بعدش فهمیدن و اومده بودن دنبالم.. راننده ی بابام دقیقا وقتی رسید که داشتم میرفتم تو غار.. اونجا پر از خرس و گرگ بود..*- نگاهش کردم *
-فکر میکنی وقای اومدم خونه چی بهم گفتن؟*+ اب دهنمو قورت میدم*
+ چی؟*- لبخندی میزنم*
- بابام بعد از اینکه با سیلی هاش از خجالتم دراومد..لختم کرد و مجبورم کرد بشینم وسط سالن..با کمربند نشست بالای سرم تا اون انشارو تموم کنم...و اجازه نداد تا فردا صبح غذا بخورم..
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...