*- به زور تونستم با خودم کنار بیام.. هنوزم صداش تو سرم تکرار میشد..
هنوزم کلافه و عصبی بودم..
و متاسفانه..بازم میخواستم بشنوم..
فنجون قهوه امو از روی میز برداشتم و یکم مزه اش کردم..
اون ایمیلو برای دستیارم فرستادم و پاکت سیگارمو دراوردم.. یه نخ بین لبام گذاشتم و تا خواستم روشنش کنم صدای پاش اومد..
برگشتم و نگاهی بهش انداختم..
موهاشو دم اسبی بسته بود.. چشماش ورم کرده بودن..نوک بینیش قرمز شده بود..
و حتی بهم نگاه نمیکرد..انقدر اذیت شده؟
برای احساسی که..صد درصدر واقعی نیست؟؟؟
سیگارمو روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم.. یه لباس ساده پوشیده بود..
یه جین ساده و یه دورس لش روشن.. و اون کتونیای سفید..
با یکم فاصله کنارم نشست و کتابشو گذاشت روی میز*- برنامت چیه امروز..
+ اسپانیایی..ریاضی.. تاریخ..ورزش..
*- کتاب زبان و برداشتم*
- خوبه..اسپانیایی رو میتونیم تموم کنیم مشکلی داری با این درس؟*+ همونطور که به لبه ی میز خیره بودم سرمو تکون میدم *
+ نه..- خوبه.. کدوم درس..
+ درس شونزده ایم.. باید.. اونجارو بخونم..
*- نگاهش کردم.. از صبح هیچی نخورده بود..
درس شونزدهمو باز کردم و نگاهی به اشپزخونه انداختم و داد زدم*- برای پیتر شیرکاکائو و کیک بیاریین.. خب بخون..
*+ با دادش از جام میپرم.. میشینم روی زمین دفترمو باز میکنم و کتابمو میزارم جلوم.. از روی مکالمه ها میخونم بعضی کلمات جدید بودن تلفظشو درست نمیتونم بگم و اون کمکم میکرد.. حالا ایده ی درس خوندن باهاش بد بود..
حالا تو این موقعیت.. شایدم قلبم برلش پر میزد.. برای دوباره حس کردن بغلش ولی حتی نمیتونستم به چشماش نگاه کنم**- به جز اون درس یه درس دیگه رو هم کار کردیم..بد نبود به غیر از کلمه ها و اکسنتش اونم توو بعضی از جمله ها همه چیز خوب بود..
تمرینای اون دوتا درس و انجام داد..حتی بهش گفتم خلاصه نویسی کنه و اون این کارو انجام داد.. با صدای انجی بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم..
نگاهش هنوزم به یه نقطه ی نامعلوم بود..
و منی که تمام تلاشم و میکردم عادی باشم..*- باید ناهار بخوریم.. بلند شد..
*+ مدادمو میزارم لای دفترم و بلند میشم..
میریم تو سالن غذا خوری.. پشت میز میشینم و یکم از غذام میخورم.. اشتها نداشتم حالم بهم میخورد.. اما به زور نوشابه قورت میدم..**- زیر چشمی نگاهش میکردم..این رفتارا عادی نیست.. دلیلشو میدونم..احساس بچگونه ای که این بچه فکر میکنه عشقه*
- هی..
*+ سرمو میارم بالا و نگاهش میکنم*
*- با چشماش به غذاش اشاره میکنم*
- دوست نداری؟
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...