*- کارم تو شرکت تا ساعت چهار طول کشید.. چون کارام بیشتر بود تایم بیشتری شرکت موندم..
تا رسیدن به خونه دیوونه شدم.. از دیروز سردرد داشتم و حالم خوب نبود.. ولی بعد از اینکه یکم تو فضای کار بودم بهتر شدم..
حواسمو پرت کرده بودم..
از طرفی باید جلوی بقیه باهاش خوش رفتاری میکردم..
مدیریت کارخانه ی استارک عوض شده بود.. کارمندا عوض شده بودن و توو همین سه ماه سودم چند برابر قبل شده بود.. برای همین اینکه تعداد زیادی بخوان باهام کار کنن طبیعی بود..
و البته سرم شلوغ شده بود..
ولی قسمت سختش اینجا بود که همه فکر میکردم پیتر برام عزیزه.. و اصل ماجرا دقیقا برعکس بود.. من از اون بچه متنفر بودم..
با رسیدن به خونه ندیدمش.. بالا بود..
لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط.. بعد از یه روز شلوغ کاری وقت گذروندن با جیم خوب بود..
تقریبا تا زمان شام پیشش بودم و بعد بردمش حمومش کردم و خوابوندمش..
بالاخره سردردم بهتر شده بود.. به لطف جیمی..
پشت میز نشستمو و یکم از شرابم خوردم*- پیترو صدا کنید..
•صداشون کردم ارباب..
*+بازم غذای زوری.. گرسنم نبود اما باید میرفتم تا عصبانی نشه..
فقط نمیدونستم تقصیر من چیه که دارم به خاطر دیگران مجازات میشم.. میرم تو سالن غذاخوری.. اروم سلام میکنم پشت میز میشینم.. چنگالمو برمیدارم و یکم با غذا ور میرم **- بی توجه بهش غذامو میخورم.. ولی زیادی توو خودش بود.. از طرفی فهمیده بودم اگه کسی اذیتش کنه هیچی نمیگه*
- مدرسه چطور بود..
+مثل همیشه..
*- با حرفش و البته لحنش فهمیدم که یه اتفاقی افتاده*
- تعریف کن..
+چیو..
-اتفاقاتی که تو مدرسه افتاده..
+چیزی نشده..
*-ابرویی بالا دادم *
-ولی نپرسیدم چیزی شده یا نه.. فقط گفتم اتفاقات روزمره ی خودتو تعریف کنی.. حالا خودتو لو دادی بگو چی شده.. حتی بغضم کردی..+چرا براتون مهمه؟
- چون باید بدونم..
*+چنگالمو میزارم تو بشقاب*
+دوستم.. دیگه نمیخواد با من دوست باشه..*- اخمی میکنم *
-چرا؟+چون.. چون..
*- نفس عمیقی کشیدم.. انقدر بغض کرده بود که نتونست چیزی بگه و اشکاش سرازیر شد.. برای چی اون پسره نمیخواد باهاش دوست باشه؟
یکم سمتش خم شدم..*- میتونی به من بگی..
+چون.. بقیه.. فکر میکنن که.. که.. منو اون با هم رابطه داریم.. چون.. به خاطر موهام.. بدنم یه جوری نگاهم میکنن..
*- چند لحظه نگاهش کردم.. به خاطر همچنین چیزی ناراحت شده بود.. برای ادمی مثل اون انگار واقعا سخت بود..
پس زده شدن حس خوبی نداره.. میتونستم اینو بفهمم..
درسته که هیچ وقت نخواستم با کسی دوست باشم ولی.. همیشه از طرف نزدیک ترین افرادم پس زده شدم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...