*-چیزی نگفتم و تا رسیدیم به خونه ایمیلامو چک کردم.. با رسیدنمون انجی با یه لیوان اب پرتقال اومد سمتمون.. دیگه همه چیز دو تا بود...قهوه ی اول صبح.. اب پرتقال...نگاهی به پیتر کردم..*
- تو با من بیا اتاقم..
*+همونجور که اب پرتقالمو میخوردم دنبالش میرم و ته لیوانمو با نی مک میزنم که صدا میده*
*-اخمی کردم *
-درست بخور..*+نفسمو فوت میکنم و میرم تو اتاقش لیوانو میزارم رو میز و میرم سمت اون عطرا و جعبه های جواهرات *
+عاااا...چه زیادد
*-کتمو دراوردم و انداختم روی مبل...دکمه های جلیقه مو باز کردم و کرواتمو شل کردم..*
-هر چی میخوای انتخاب کن..
*+عطرا رو تست میکنم و یکیشونو که از بوش خوشم اومد برمیدارم.. یه بوی شیرین و خنک داشت...چنتا گردنبند و انگشتر و دسبند...
و چوکر..البته معلوم بود قیمتشون زیاده...انجی چیزایی که انتخاب کردمو جدا از بقیه تو جعبه گذاشت...دستامو میزارم رو پاهام و پاهامو تکون میدم *+اقای استارک گوشیم که خریدین کجاست؟
*-رفتم سمت میزم.. اون جعبه ی بزرگ که بسته بندی شده بود...رفتم سمتش و درشو برداشتم
گوشی.. لپتاپ.. ایپد.. یه نوت بوک..ایر پاد و اپل واچ...یه هدست.. کامپیوترشم که احتمالا تو اتاقه.. در جعبه رو گذاشتم و بهش اشاره کردم *- همش سفیده..چون احتمال نمیدادم از رنگای تیره خوشت بیاد...همه ی وسایلت روشنه..
*+با ذوق نگاهی به اون جعبه میکنم*
+واوووو اینا برای منهه؟؟؟-اره..پی سی هم تو اتاقته...میزتم عوض کردن.. یه تلویزیونم گفتم بذارن که دیگه غر نزنی..
*+محکم بغلش میکنم*
+خیلیییی خیلیییی ممنونممممم..
*- هلش دادم عقب... و پاکت سیگارمو برداشتم..
-خیلی خب...*+چند بار پلک میزنم.. این چرا اینجوریه.. میرم سمت اون جعبه و برش میدارم*
+بازم ممنون...من میرم اتاقم
*-یه نخ سیگار گذاشتم بین لبام و روشنش کردم.. بلند شدم و رفتم سمت بالکن...*
- خواهش میکنم..
*+درو باز میکنم و با اون جعبه میرم سمت اتاقم.. اه اتاقم خیلی دور بود ولی با هر زحمتی که بود
رسیدم.. یکمم ترسیدم چون راهرو ها و راه پله خیلی خلوت بود.. جعبه رو میزارم روی میزم.. با دیدن آری لبخندی میزنم *+ببخشید تنهات گذاشتم..بیا بهت غذا بدم..
*+ بعد از اینکه به آری غذا دادم کل چیزایی که تو گوشیم بود و ریختم تو لبتاپ... و گوشیمو خاموش کردم گذاشتم تو کشو.. گوشیو جدیدمو برداشتم.. همه ی وسایلو مرتب کردم.. لباسای جدیدمو گذاشتم تو کمدم.. خیلی خسته کننده بود.. دوش گرفتم و همونجور با حوله روی تخت خوابم برد*
***********
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...