- درس دادن واقعا خسته کننده بود.. ولی حالا فهمیده بودم انگار اسون تر از درس خوندنه.. با تموم شدنش کتابشو بستم*
- خب؟ درس بعدی چیه.. تا قبل از ناهار میتونیم بخونیم..
+ زمین شناسی
*- سری تکون دادم..کتابشو برداشتم و نگاهی به اون نوشته ها انداختم.. این یکی از ادبیاتم مزخرف تر بود.. همش حفظی بود ولی بازم براش توضیح دادم و حتی نقاشی کوه ها و اتفاقاتی که میفته و اون سه تا کانی رو هم براش کشیدم تا اجزاشو کامل توضیح بدم و مشخص کنم..
چند بارم وسط درسن دادن ازش سوال پرسیدم خوب بود.. یادگرفته بود..
با تمون شدنش کتابو بستم و چشمامو مالیدم*- بازم هست؟
+ نخیر تموم شد..
*-نفس راحتی کشیدم*
-خوبه.. انجی میز و بچیین..
*- با صداش که گفت غذا اماده اس بلند شدم و رفتم سر میز که پیتر هم اومد.. یکم شراب داخل گیلاس ریختن و نگاهی بهش انداختم*
- عصر یکم درساتو تمرین کن.. بعدش دیگه هر کاری میخوای بکنی بکن..+ تو خیلی سختگیری ارباب..
- بایدم باشم..
*+ از غذام میخورم و بعد از تموم شدنش کتابامو برمیدارم و میرم بالا.. در و باز میکنم و کتابامو میزارم روی میز و کش و قوسی به بدنم میدم*
+ اهه خسته شدم..
*لوکی: با دیدن تصویرش نیشخندی زدم.. چه خوب کارش و بلده.. لم دادم و نگاهش کردم که به بدنش کش و قوس میداد.. و اون لباسا.. لباسای بچگونه ای که خیلی بهش میومدن.. پیتر کوچولو ی پنج ساله.*
*+ اهی میکشم.. بندای اون بیلرسوتو باز میکنم و از تنم درش میارم.. کتونی ها و جورابمم همینطور.. موهامو هم باز میکنم و با همون تی شرت میرم رو تختم و میخوابم.. و خرسمو بغل میکنم*
*ل: لبمو گاز گرفتم و دستمو گذاشتم روی دیکم.. واقعا که هیکل خوش فرمی داری پیتر.. اون تونی احمق چطوری تحمل میکنه و نمیکنتت.. با اون تیشرت.. با یه خرس تو بغلت.. اه لعنتی فقط صدای بچگونه و لحن لوس کم داری کوچولو *
*************
*- تو اون دو ساعت تونستم کارامو تموم کنم..
تازه میخواستم یکم استراحت کنم که یه ایمیل از طرف مدرسه ی پیتر بود..یه جشن داشتن تو مدرسه و به بچه های برتر هدیه میدادن.. و باید والدینشونم میرفتن.. میخواستم نادیده اش بگیرم ولی.. ممکنه اون بخواد بره..
نگاهی به ساعت انداختم حتما بیداره دیگه..
بلند شدم و رفتم سمت اتاقش.. اول در زدم ولی وقتی جواب نداد درو باز کردم و با چیزی که دیدم.. ابروهام خودکار بالا رفت..
یجوری خوابیده بود و خرسشو بغل کرده بود انگار از قصد باسنشو اینطوری گرفته بود..
یه چیزایی حس میکردم و این اصلا خوب نبود.. اخمی کردم و چند قدمی جلو رفتم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...