*- ازش جدا شدم و دستی به موهام کشیدم*- هپی تو خونه اس تنها میرم.. اگه از چیزی ترسیدی بهش بگو بیاد در اتاقت نگهبانی بده..
+ ارباب کارت چیه؟
*- یکم نگاهش کردم.. میتونستم بهش بگم برای اینکه حس و هوس تو رو از بین ببرم دارم میرم کلاب و با دخترا و پسرا دیگه خوش بگذرونم؟ نه.. نمیشد..*
- خیلی وقته به تفریحم نرسیدم.. میرم یکم خوش گذرونی.. در همین حد بدونی کافیه..
*+ ازش جدا میشم و نگاهش میکنم..خوشگذرونی؟؟
حتما میره کلاب.. و اونجا پر از دختر و پسر و..
سرمو میندازم پایین*
+با..باشه*- عقب گرد کردم و دستی براش تکون دادم *
- دوباره تکرار نمیکنم.. مراقب خودت باش.. شامتو بخور و بخواب.. فکر نکن چون نیستم میتونی هر کاری بخوای بکنی.. هپی و انجی هستن..
+ من بچه نیستم.. همشو میدونم
*- از اتاقش رفتم بیرون و رفتم سمت پله ها.. سوییچ ماشین و از هپی گرفتم و رفتم بیرون.. سوار شدم و راه افتادم.. بعد از این همه وقت بازم قراره یه حالی به خودم بدم.. البته این به خاطر اینه که پیتر از یادم بره.. و امیدوارم کار ساز باشه*
*+ با رفتنش میرم پایین.. فقط یه بشقاب روی میز بود بی اشتها یکم از غذامو میخورم و برمیگردم تو اتاقم درو قفل میکنم و خودمو میندازم روو تخت.. و ایپدمو در میارم و همینجوری برای خودم نقاشی میکنم *
*- تا نصف شب تو کلاب بودم و بعد از کلی عشق و حال و رقص و نوشیدنی با یکی از اون دخترا رفتم هتل.. اگه خودش نمیخواست مطمئنا بهش دست نمیزدم ولی این پیشنهاد خوبی بود..
و بعدش دو تا راند تا صبح.. دیگه نه من توانی داشتم نه اون... ولش کردم.. چند ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم ساعت یازده بود..
موهام بهم ریخته بود.. روی سینه و گردنم چند تا جای مارک بود.. نگاهی به اون دختره کردم..هنوزم خواب بود..
دوش سریعی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام رفتم پایین.. پول یه روز کامل اتاقو حساب کردم و سمت خونه راه افتادم.. اولین کسی که ازم استقبال کرد جیمی بود.. تو حیاط بود و مشغول بازی..
یکم باهاش بازی کردم و رفتم داخل.. خونه سوت و کور بود.. نشستم پشت میز و به انجی گفتم برام قهوه بیاره..
یکم از قهوه ام خوردم و نگاهش کردم *- پیتر و بیدار نکردی؟
•: صداشون کردیم ارباب.. ولی نیومدن فکر کنم بازم خوابیدن..
*- نگاهی به سویان کردم*
- برو بیدارش کن..*- با رفتنش اهی کشیدم.. چشمامو بستم و دستی به سرم کشیدم.. اه لعنتی چرا هنوز منگم.. مگه چیکار کردم اخه*
*+ با اومدن سویان.. از تخت دل میکنم.. میرم تو سرویس لباسامو درمیارم.. دوش میگیرم حولمو میپوشم و خودمو خشک میکنم.. از تو کمد یه سرهمی مشکی کتان که شلوار داشت برمیدارم.. با یه پلیور کوتاه سرمه ای.. حولمو میندازم اونور.. لباسامو میپوشم و بندای اون سرهمی و گره میزنم.. یکم پاچه های شلوارمو تا میکنم و ال استار های ساق دار مشکیمو پام میکنم..
برای اری غذا میریزم و میبوسمش..
کتابامو برمیدارم و میرم پایین.. روی کاناپه نشسته بود.. میرم جلو*
+ سلام..
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...